Email: shamiram5@gmail.com

انجمeEmail: shamiram5@gmail.com
ن زنان آشوری -Emai تهران - ایران

Thursday, August 27, 2015

شاهزاده خوشبخت




 

اسکار وایلد

برفراز شهر، بر روی ستونی بلند، مجسمهی شاهزادهی خوشبخت قرار داشت. سرتاسر آن از برگهای نازکی از طلای خالص پوشیده شده بود، به جای چشم دو یاقوت کبود درخشان داشت و یک یاقوت بزرگ سرخ رنگ روی دستهی شمشیرش میدرخشید. این مجسمه بسیار تحسینبرانگیز بود. یکی از مشاوران شهر که آرزو داشت تا به عنوان یک صاحب ذوق هنری شهرتی به دست بیاورد، گفت "این مجسمه به زیبایی خروس بادنما است." و چون میترسید که مردم فکر کنند او فردی واقع بین نیست اضافه کرد "اما چندان مفید نیست

   یک مادر حساس از پسر کوچکش که به خاطر ماه گریه می کرد پرسید "چرا تو نمیتوانی مانند شاهزادهی خوشبخت باشی؟ شاهزادهی خوشبخت هیچگاه به فکر گریه کردن برای چیزی نیست." مردی مأیوس که به مجسمهی زیبا خیره شده بود زیر لب گفت "خوشحالم که در این دنیا کسی وجود دارد که کاملأ شاد است." کودکانِ موسسهی خیریه که شنلهای قرمز روشن و پیشبند سفید پاکیزه بر تن داشتند هنگامی که از کلیسای جامع خارج میشدند، گفتند "او درست شبیه یک فرشته است." استاد ریاضیات پرسید "از کجا میدانید؟ شما که هرگز یک فرشته ندیدهاید." کودکان در جواب او گفتند " اما ما در رویاهایمان فرشته دیدهایم." و استاد ریاضی رو درهم کشید و نگاهی جدی به کودکان انداخت زیرا او به رویای کودکان اعتقادی نداشت                                                  

در یکی از شبها، پرستوی کوچکی برفراز شهر پرواز کرد. دوستان او شش هفته قبل پرواز کرده و به مصر رفته بودند، اما او آنجا مانده بود زیرا به عشق زیباترین نی گرفتار شده بود. پرستو در شروع بهار، هنگامی که برفراز رودخانه به دنبال یک پروانهی زرد بزرگ پرواز میکرد نی را دیده بود و چندان جذب کمر بلند و باریک وی  شده بود که توقف کرده بود تا با او صحبت کند
 
پرستو که دوست داشت فورأ بر سر موضوع برود پرسید" میتوانم شما را دوست داشته باشم؟" و نی تعظیم کوتاهی به او کرد. پس پرستو در حالی که بالهایش به سطح آب میخوردند و امواج نقرهای به وجود میآوردند، دور او پرواز کرد و پرواز کرد. این روش مغازلهی او بود که تمام مدت تابستان ادامه داشت
   سایر پرستوها گفتند "این یک رابطهی مسخره است. نی بیپول است و رابطههای زیادی دارد." و در واقع رودخانه پر از نی بود. سپس هنگامی که پائیز از راه رسید همگی پرستوها پرواز کردند و رفتند 
   بعد از رفتن آنها پرستو احساس تنهایی کرد و کم کم از محبوبش دلزده شد. با خود گفت "او هیچ صحبتی نمیکند و من به راستی از این میترسم که یک عشوهگر باشد زیرا همیشه با باد مغازله میکند." و شکی نبود که هر زمان که باد میوزید نی زیباترین تعظیمها  را میکرد. پرستو با خود گفت "من قبول دارم که او مهربان است، اما من مسافرت را دوست دارم و همسر من هم بدون شک باید به مسافرت علاقهمند باشد." او سرانجام به نی گفت "آیا تو با من به دوردستها میآیی؟" اما نی سرش را تکان داد زیرا به خانهاش خیلی وابسته بود. پرستو فریاد زد "اما توبا من مغازله کردی. من عازم اهرام هستم. خداحافظ
   پرستو تمام روز را پرواز کرد و شب هنگام به شهر رسید و با خود گفت "من کجا باید اقامت کنم؟ امیدوارم این شهر تدارکاتی دیده باشد." سپس مجسمهی روی ستون را دید وفریاد زد "من آنجا میمانم. محل مناسبی است با هوای تازه." پس درست بین پاهای شاهزادهی خوشبخت روی ستون بلند مستقر شد
   پرستو همانطور که اطراف را نگاه میکرد، به آهستگی با خود گفت "من یک اتاق خواب طلائی دارم." و آماده شد تا به خواب برود؛ اما به محض اینکه خواست سرش را زیر بالش بگذارد یک قطرهی بزرگ آب بر رویش چکید