پردهی سکوت
انکیدو
در این جا
پردهی سکوت را
زخم خنجر نیز
توان دریدن نیست!
... به هر سوی ایستادهاند برهنه
سایهها به گوش
داستانها در روایت
- زمان بگذشته
تاریخ را باخته به قدر جان
دستان
تُهی، دل آویخته.
بر روان این دمادَمهای بیبر
به کاوشِ یادماندههای دورادور
پُرتردید پای بَر میکشیم
آرزومند و دردمند
...
پریشان، دلآویخته
نیاز دلبستگی دردناک و ساینده!
چه دشوار مینماید بیگانه بودن
و تلاش به رَه گشودن
به سوی شناختهها.
خیره مینگریم
رو با روی
اینک،
آفتابِ سپیده دم است
که میدَرَد
پردهی قیرین شب
...
جهان در حال بیداری
به
روزی نو و روشن.
چارهای نیست!
انکیدو
چارهای نیست،
بودن را دربی تو بودن
تجربه میبایست.
چارهای نیست،
باید
که قلم برداشت
نقشی از خیالت کشید
گفتاری
بر اندیشهات
... و
سرودی
بر زمزمهات.
نقشی
از حقیقت، به رنگِ غرور
سخنی از انسان
در همهمهی تاریخ،
حماسهای از عشق میباید سرود
تلاش و
امید به رهائی
... و
بزرگداشت بودنت را
آنگاه که نیستی،
چارهای نیست!
آن روز
سرگیس
یوسف
آن روز...
آن روز خدا خندید!!!
خندهای پر از مهر
خندهای لبریز از عشق!!!
آن روز...
آن روز تکه گلی برداشت
و انسانی ساخت
از نفسش در او دمید
آن روز...
آن روز خدا خندید!!!
اما...
نمیدانم امروز؟؟؟
من...
من که نمیخندم!!!
من...
من که امروز انسانم آرزوست...
No comments:
Post a Comment