خوابآلود
ماکسیم گورکی
شب، وارکا، پرستار کوچک، دختری سیزده ساله، گهوارهای را
که طفلی در آن دراز کشیده است تکان میدهد و با صدایی که به سختی کشیده میشود
زمزمه میکند:
"ساکت باش طفلکم
آنگاه که برایت ترانه میخوانم"
چراغ سبز کوچکی
جلوی شمایل میسوزد. ریسمانی از یک سر اتاق تا سر دیگر آن کشیده شده است که روی آن
لباسهای طفل و یک جفت شلوار سیاه بزرگ آویزان شده است. لکهی سبز بزرگی از چراغ
شمایل روی سقف افتاده است. هنگامی که چراغ شروع به سوسو زدن میکند، لکهی سبز
وسایهها زنده میشوند انگار که توسط باد به حرکت درمیآیند. در هوا بوی سوپ کلم
وبویی مانند بوی داخل مغازهی پوتینفروشی به مشام میرسد.
طفل در حال گریه
است. از گریهی شدید به مدت طولانی خسته شده است اما هنوز به جیغ زدن ادامه میدهد
و معلوم نیست چه زمانی ساکت خواهد شد و وارکا خوابآلود است. چشمانش به هم چسبیدهاند،
سرش خم شده و گردنش به درد آمدهاست. او نمیتواند پلکها یا لبهایش را تکان دهد و
احساس میکند که انگار صورتش خشک و چوبی شده است. انگار که سرش مانند سر یک سنجاق،
کوچک شده است. او زمزمه میکند:
"هنگامی که برایت غلات بپزم
ساکت باش طفلکم"
جیرجیرکی داخل اجاق جیرجیر میکند. از میان در
اتاق کناری، ارباب و شاگردش آفاناسی خروپف میکنند. گهواره به طور غمانگیزی غژغژ میکند.
وارکا زمزمه میکند و وقتی شخص در بستر دراز کشیده است تمام اینها با موسیقی
تسکیندهندهی شب که شنیدنش بسیار شیرین است درهم میآمیزد. اکنون موسیقی فقط
آزاردهنده و غمافزا است زیرا او را تحریک میکند تا بخوابد، اگر وارکا خدای
ناکرده به خواب برود ارباب و کدبانویش او را کتک خواهند زد.
چراغ سوسو میزند.
لکهی سبز و سایهها هنوز در حرکت هستند و روی وارکا که چشمانش نیمه باز هستند
ثابت میشوند و در مغز نیمه خوابآلود او به صورت تصاویری مبهم تبدیل می شوند. او
ابرهای سیاهی می بیند که یکدیگر را در آسمان دنبال میکنند، مانند یک طفل جیغ میکشند،
اما سپس باد میوزد و ابرها رفتهاند و وارکا جادهی وسیعی را میبیند که از گل و
لای پوشیده شده است. در طول جاده ردیفهایی از واگنها امتداد دارد، در حالی که
مردم با کیفهایی بر پشتشان و با خستگی راه میروند و سایهها به سمت عقب و جلو
نقل مکان میکنند. در هر دو طرف، او میتواند جنگلها را از میان مه سرد و غلیظ
ببیند. ناگهان مردم با کیفهایشان و سایههایشان روی زمین و در میان گل میافتند.
وارکا میپرسد "این کار برای چیست؟" آنها پاسخ میدهند "برای خوابیدن،
برای خوابیدن" و به خواب شیرین فرو میروند در حالی که کلاغها و زاغیها مانند
یک طفل روی سیم تلگراف جیغ میکشند و سعی میکنند بیدارشان کنند.
وارکا زمزمه میکند:
"ساکت باش طفلکم
و من برایت آوازی
خواهم خواند."
و اکنون خود را در یک کلبهی کهنهی تاریک میبیند. پدر متوفایش، یفیم
ستپانوویچ، از شدت درد مینالد و بر روی
زمین میغلتد. آنطور که او میگوید رودههایش ترکیدهاند. درد چنان وحشتناک است که
او حتی نمیتواند کلمهای بر زبان بیاورد. تنها میتواند نفس بکشد و دندانهایش را
مانند یک طبل به صدا
دربیاورد "بوم...بوم... بوم...بوم..."
مادرش پلاگِیا به
سمت خانهی ارباب دویده است تا بگوید که یفیم در حال مردن است. مدتی طولانی است که
رفته و باید برگردد. وارکا روی اجاق دراز کشیده است و صدای پدرش را می شنود
"بوم...بوم...بوم..." و سپس صدای وارد شدن کسی را به کلبه میشنود. او
دکتر جوان شهر است که از خانهی بزرگ، جایی که برای معاینه آمده فرستاده شده است.
دکتر داخل کلبه میشود، او در تاریکی کلبه دیده نمیشود اما صدای سرفه و تقهاش بر
در شنیده میشود. او میگوید "یک شمع روشن کن."
یفیم پاسخ میدهد "بوم...بوم...بوم..."
پِلاگِیا به سمت اجاق میرود و به دنبال گلدان شکستهی
حاوی کبریتها میگردد. یک دقیقه در سکوت میگذرد. دکتر در جیبهایش میکاود و یک
کبریت روشن میکند. پِلاگِیا میگوید " یک دقیقه، ارباب. یک دقیقه." از
کلبه بیرون میرود و بزودی با تکهای شمع بازمیگردد.
گونههای یفیم
صورتی هستند و چشمانش میدرخشند و در نگاه او حسی غریب وجود دارد، انگار که مستقیم
از میان کلبه و دکتر نگاه میکند.
دکتر در حالی که
روی او خم شده است میگوید "یالله، چیست؟ به چه فکر میکنی؟ آیا مدتی طولانی
این بیماری را داشتهای؟"
"چه؟ مردن،
عالیجناب. زمان من به سر آمده... من در میان زندهها نخواهم ماند."
"حرف بیهوده نزن. ما ترا معالجه میکنیم."
"این لطف
شماست عالیجناب. ما خاضعانه از شما تشکر میکنیم. ما فقط میفهمیم ... مرگ چه
زمانی میآید.... او اینجاست."
دکتر یک ربع ساعت
برای یفیم وقت صرف میکند. سپس بلند میشود و میگوید "من کاری نمیتوانم انجام دهم. تو باید به
بیمارستان بروی. سپس آنها ترا عمل جراحی خواهند کرد. فورأ برو. تو باید بروی. الان
تقریبأ دیر شده است. همه در بیمارستان در خواب خواهند بود. آه مهم نیست. من یک
یادداشت به تو خواهم داد. صدایم را میشنوی؟"
پِلاگِیا میگوید
"ارباب مهربان، اما او با کدام وسیله میتواند برود؟ ما اسب نداریم."
"مهم نیست.
من از ارباب شما درخواست میکنم، او به شما یک اسب خواهد داد."
دکتر خارج میشود،
شمع هم خاموش میشود و دوباره صدای بوم...بوم...بوم... شنیده میشود. نیم ساعت بعد
کسی به سمت کلبه میدود. یک ارابه فرستاده شده تا یفیم را به بیمارستان ببرد. او آماده
میشود و میرود...
اما اکنون یک صبح
روشن و صاف است. پِلاگِیا در خانه نیست، او به بیمارستان رفته تا بفهمد چه کاری
برای یفیم انجام شده است. جایی طفلی گریه میکند و وارکا می شنود که کسی با صدای
او میخواند:
"ساکت باش
طفلکم
من ترانهای برای
تو میخوانم"
پِلاگِیا باز میگردد،
صلیب بر سینهی خود کشیده و زمزمه میکند:
"آنها به هنگام شب او را در بیمارستان گذاشتند اما
طرفهای صبح جان سپرد... ملکوت آسمان و آرامش ابدی نصیب او باد. آنها گفتند که خیلی
دیر به بیمارستان برده شده... او باید زودتر میرفت."
وارکا بیرون به
میان جاده میرود و گریه میکند. اما ناگهان کسی چنان محکم به پشت سرش میکوبد که
پیشانیش به یک درخت توس میخورد. او سرش را بلند میکند وبا اربابش، کفاش روبرو میشود.
ارباب میگوید "چه کار میکنی؟ توی شلختهی شپشو؟ بچه گریه میکند و تو
خوابیدهای؟" و یک کشیدهی محکم پشت گوشش میخواباند.
وارکا سرش را تکان میدهد، گهواره را به حرکت درمیآورد و ترانهاش را زمزمه میکند.
لکهی سیاه و سایههای شلوارها و لباسهای بچه به بالا و پایین حرکت میکنند و به او
اشاره میکنند. بزودی بار دیگر مغزش را در اختیار میگیرند.
بار دیگر جاده را
میبیند که با گل و لای پوشیده شده است. مردم با کیفهای پشتشان و با سایههایشان دراز
کشیده و خوابیدهاند. وارکا با نگاه کردن به آنها
احساساتی اشتیاقآمیز برای خوابیدن دارد. او با لذت دراز خواهد کشید اما
مادرش پِلاگِیا پشت سر او راه میرود و او را به عجله وامیدارد. آنها هردو برای
فهمیدن اوضاع به سوی شهر میشتابند. مادرش از مردی که میبیند تقاضا میکند
"مردم محترم خوشقلب کمک کنید. به خاطر مسیح کمک کنید. به ما رحم کنید."
صدایی آشنا پاسخ
میدهد "بچه را بده اینجا" همان صدا این بار با شدت و عصبانیت تکرار میکند
"بچه را بده اینجا. تو خواب هستی دختر بدبخت؟ "
وارکا از جا میجهد
و به اطراف نگاه میکند و متوجه میشود که موضوع از چه قرار است. نه جادهای هست، نه
پِلاگِیا و نه مردمی که با آنها ملاقات کند. فقط خانم ارباب اوست که برای شیردادن
به طفل آمده و وسط اتاق ایستاده است. در حالی که زن چاق و چله با شانههای پهن،
طفل را شیر میدهد و ساکت میکند، وارکا ایستاده است، به او نگاه میکند و منتظر
میشود تا کارش را تمام کند. و بیرون از پنجرهها هوا آبی شده است. سایهها و لکهی
سبز روی سقف به وضوح کمرنگ میشوند. بزودی صبح میشود.
خانم ارباب در
حالی که دگمهی سینهی لباس خواب خود را میبندد فریاد میزند. به او میگوید "بگیرش. او گریه میکند،
باید جادو شده باشد." وارکا طفل را میگیرد، او را در گهواره میگذارد و شروع
میکند به تکان دادن گهواره. لکهی سبز و سایهها کم کم ناپدید میشوند و اکنون چیزی
نیست که داخل چشمانش برود و بر مغزش سایه اندازد. اما او هنوز خوابآلود است. به
طور ترسناکی خوابآلود. وارکا سرش را روی لبهی گهواره میگذارد و تمام بدنش را
تکان میدهد تا بر خوابآلودگی خود غلبه کند، اما هنوز چشمانش به هم چسبیده و سرش
سنگین است.
صدای ارباب را از میان در میشنود "وارکا
اجاق را روشن کن." پس زمان بلند شدن و کارکردن است. وارکا گهواره را ترک میکند
و به سمت آلونک میرود تا به اجاق برسد. او خوشحال است. هنگامی که کمی در اطراف
حرکت میکند و میدود، به اندازهی موقعی که مینشیند خوابآلود نیست. او چوب میآورد،
اجاق را روشن میکند و احساس میکند که صورت چوبیش دوباره نرم و افکارش روشنتر میشود.
خانم ارباب فریاد میزند "وارکا، سماور را
روشن کن." وارکا یک قطعه چوب را دو نیمه میکند اما هنگامی که دستور تازه را
میشنود وقت بسیار کمی برای روشن کردن تراشهها و گذاشتن آنها در سماور دارد.
"وارکا
گالوشهای ارباب را پاک کن."
او روی زمین مینشیند،
گالوشها را پاک میکند و فکر میکند چه قدر خوب خواهد بود که سرش را داخل یک گالوش
بزرگ عمیق قرار دهد و داخل آن کمی چرت بزند... و ناگهان گالوش بزرگ می شود، متورم
میشود و تمام اتاق را پر میکند. وارکا برس را میاندازد، اما ناگهان سرش تکان میخورد،
چشمهایش را باز میکند و سعی میکند به اشیا طوری نگاه کند که نتوانند بزرگ شوند
و جلوی چشمانش حرکت کنند.
وارکا پلهها را
میشوید، اتاقها را جارو میزند و گردگیری میکند. اجاق دیگری را روشن میکند و
به مغازه میرود. کار بسیار زیادی هست، او یک دقیقه وقت آزاد ندارد. اما هیچ چیزی
مثل ایستادن یکجا در آشپزخانه و کندن پوست سیبزمینی دشوار نیست. سرش روی میز خم
میشود. سیبزمینیها جلوی چشمانش میرقصند. چاقو از دستش میلغزد. خانم اربابِ
چاق و عصبانی با آستینهایی که جمع شدهاند، در حالی که در اطراف او حرکت میکند
چنان بلند حرف میزند که باعث میشود گوشهای وارکا زنگ بزند. خدمت کردن در هنگام شام،
شستن و دوختن هم عذابآور است، دقایقی هست که
میل دارد بدون توجه به چیزی روی زمین بیفتد و بخوابد.
روز میگذرد، با
دیدن پنجرهها که تاریک می شوند وارکا شقیقهاش را که احساس میکند از چوب ساخته
شده فشار میدهد و لبخند میزند، هرچند که هنوز نمیداند چرا. تیرگی غروب چشمانش
را که به دشواری باز خواهند ماند، نوازش کرده و به او وعدهی خوابی خوب میدهد. به
هنگام غروب میهمانان میآیند.
"وارکا
سماور را روشن کن." سماور کوچک است و تا میهمانان از نوشیدن چای سیر شوند مجبوراست
پنج بار آن را روشن کند. بعد از چای، وارکا یک ساعت تمام در همان نقطه میایستد،
به میهمانان نگاه میکند و منتظر اوامر میماند.
"وارکا بدو
سه بطری آبجو بخر." او میجهد و سعی میکند با حداکثر سرعتی که میتواند بدود
تا خواب از چشمانش بپرد. "وارکا برو کمی ودکا بیار. چوبپنبه بازکن کجاست؟
وارکا یک شاهماهی پاک کن."
اما اکنون در
نهایت میهمانان رفتهاند، چراغها خاموش شدهاند، ارباب و زنش به بستر رفتهاند.
او آخرین دستورات را می شنود "وارکا طفل را تکان بده."
جیرجیرک در اجاق
جیرجیر میکند، لکهی سبز روی سقف و سایههای شلوارها و لباسهای طفل دوباره خود
را داخل چشمان نیمهباز وارکا میکنند، به او چشمک میزنند و فکرش را تار میکنند.
او زمزمه میکند "ساکت باش طفلکم، من برایت ترانهای خواهم خواند."
و طفل جیغ میکشد
و از فرط جیغ زدن هلاک شده است. باز هم وارکا جادهی گلآلود را میبیند، مردم را با
کیفهایشان، مادرش پِلاگِیا و پدرش یفیم را. او همه چیز را درک میکند. او همه را
به جا میآورد، اما از میان خواب نصفه نیمهاش نمیتواند نیرویی که او را به بند کشیده، دست و پاهایی که
بر او سنگینی میکنند و مانع زندگی کردن او میشوند را درک کند. به دنبال نیرویی
که شاید بتواند از آن بگریزد به اطراف نگاه میکند اما نمیتواند آن را پیدا کند.
در نهایت خسته تا سرحد مرگ، منتهای سعی خودش را میکند، چشمانش را تنگ میکند، به
لکهی سبزِ سوسوزن نگاه میکند و به جیغ زدن گوش میدهد. دشمنی که نمیگذارد او زندگی
کند را پیدا کرده است.
میخندد. عجیب
است که قبلأ در درک چنین چیز سادهای موفق نشده است. به نظر میرسد لکهی سبز،
سایهها و جیرجیرک، میخندند و متعجب هستند. توهم بر وارکا غلبه میکند. از روی
صندلی بلند میشود و با لبخندی پهن بر
صورت و چشمانی گشاد که مژه نمیزنند در اتاق بالا و پایین میرود. احساس خوشحالی
میکند و این فکر که خیلی زود از شر بچهای که دست و پایش را بسته خلاص خواهد شد او
را غلغلک میدهد.
"طفل را بکُش و بعد بخواب. بخواب. بخواب."
در حال خندیدن و
چشمک زدن و تکان دادن انگشتان به لکهی سبز، وارکا به سمت گهواره
خیز برمیدارد و روی بچه خم می شود. پس از خفه کردن او سریعأ
روی کف زمین دراز میکشد، از اینکه میتواند بخوابد با لذت میخندد و یک دقیقه بعد
مانند یک مرده خوابیده است.
ترجمه:
شامیرام داودپوریان
No comments:
Post a Comment