Email: shamiram5@gmail.com

انجمeEmail: shamiram5@gmail.com
ن زنان آشوری -Emai تهران - ایران

Friday, February 19, 2016



                             لِو تالستوی
  
   گریگوری پتروفِ تراش‌کار، که طی سال‌های گذشته به عنوان یک هنرمند فوق العاده  و در عین حال به عنوان مهمل‌ترین دهقان در ناحیه‌ی گالتچینسکوی شناخته شده بود، در حال بردن زن پیر خود به بیمارستان بود. او مجبور بود بیش از بیست مایل در یک جاده‌ی وحشتناک براند. یک راننده پست دولتی به سختی می‌توانست از عهده‌ی این کار برآید چه برسد به فردی بی‌لیاقت و تنبل مانند گریگوری. بادی سرد و برنده به‌طور مستقیم به صورتش می‌وزید. ابرهایی از بلورهای برف در تمام جهات می‌چرخیدند، چنان که نمی‌شد گفت که بلورهای برف از آسمان به زمین می‌افتادند یا از زمین به طرف آسمان  بلند می‌شدند. زمین‌ها، پست‌های تلگراف و جنگل به خاطر مه حاصل از برف دیده نمی شدند و هنگامی که تندباد خشنی به گریگوری برخورد کرد، حتی یوغ بالای سر اسب‌ نیز دیده نمی‌شد. اسب کوچک  ضعیف و رنجور به آهستگی در طول راه  خزید. تمام قدرت او برای بیرون کشیدن پاهایش از داخل برف و یدک‌کشیدن آن با سرش صرف شد. تراش‌کار در شتاب بود. او به طور خستگی‌ناپذیری در صندلی جلو بالا و پائین می‌پرید و شلاقش را بر پشت اسب‌ فرود می‌آورد                 . 
   او غر زد" گریه نکن ماتریونا... کمی تحمل داشته باش. خدایا لطفأ، ما باید به بیمارستان برسیم، و در یک لحظه کارت درست می‌شود... پاول ایوانیچ چند قطره به تو خواهد داد، یا اینکه دستور خواهد داد به تو خون بدهند؛ یا اینکه شاید عالی‌جناب میل داشته باشند که بدن تو را با نوعی الکل مالش دهند... او ... آن را به پهلویت  خواهد مالید. پاول ایوانیچ تمام سعی‌اش را خواهد کرد. او فریاد خواهد کشید و پا بر زمین خواهد کوبید اما سعی‌ خودش را خواهد کرد... او مرد محترم  و نازنینی است. خداوند به او سلامتی بدهد! به محض این‌که به آن‌جا برسیم او از اتاقش بیرون خواهد پرید و شروع به صدا زدن من با اسامی مختلف خواهد کرد: "چطور؟ چرا این‌گونه؟" او فریاد خواهد زد" چرا به موقع نیامدی؟ من سگ نیستم  که این اطراف بچرخم و تمام روز منتظر شما شیطان‌ها باشم. چرا صبح نیامدید؟ دور شوید! از جلوی چشمم دور شوید. فردا صبح بیایید!" و من خواهم گفت" آقای دکتر! پاول ایوانیچ! عالی‌جناب! ادامه بده! طاعون ترا ببرد، توی شیطان! ادامه بده!"                                             
   تراش‌کار اسبش را شلاق زد و بدون نگاه کردن به پیرزن به من و من کردن در نزد خود ادامه داد "عالی‌جناب! این حقیقتی است در حضور خدا... این هم صلیب برای شما... من تقریبأ قبل از روشنایی به راه افتادم. من چگونه می‌توانستم سر وقت این‌جا باشم  وقتی که خدا... مریم مقدس... غضبناک است، و چنین طوفان برفی را فرستاده‌است؟ کمی انصاف داشته باش... حتی یک اسب درجه یک هم نمی تواند این کار را انجام دهد، در حالی که  خودت می توانی ببینی که  اسب من اسب نیست بلکه یک آبروریزی است." و پاول ایوانیچ اخم کرده و فریاد خواهد زد: "ما تو را می‌شناسیم! تو همیشه بهانه‌ای پیدا می‌کنی! بخصوص تو، گریشکا: من ترا از قدیم می‌شناسم. شرط می‌بندم که در نیمی از میخانه‌های شهر توقف کرده‌ای." و من خواهم گفت: "عالی جناب! آیا من یک مجرم یا یک کافر هستم؟ زن پیر من در حال تسلیم جانش به خداوند است. اودر حال مرگ است و من می‌خواهم از این میخانه به آن میخانه بدوم! چه فکری. خدای من!  میخانه‌ها! طاعون ببردشان!" سپس پاول ایوانیچ به تو امر خواهد کرد که به بیمارستان بروی و من بر پاهای او خواهم افتاد... "پاول ایوانیچ! عالی جناب، ما خاضعانه از شما سپاس‌گزاری می‌کنیم! ما نادان‌ها و کافرها را عفو کنید، و بر ما دهقانان سخت مگیرید! و هنگامی که شما لطف فرموده و بیرون می‌آیید و پاهایتان را در برف کثیف می‌کنید، ما مستحق لگدهای جانانه‌ای هستیم!" و پاول ایوانیچ چنان نگاهی به من خواهد انداخت انگار که میل به لگد زدن من خواهد داشت و خواهد گفت: "تو، توی احمق بهتر بود ودکا کوفت نمی‌کردی، اما به جای افتادن بر پاهای من به زن بیچاره‌ات رحم می‌کردی. تو یک مشت و مال حسابی می‌خواهی."  
   "شما حق دارید ... یک مشت و مال حسابی،  پاول ایوانیچ، خدا مرا بکشد! اما ما چگونه می‌توانیم بر پاهای شما خم شویم اگر شما بانی خیر و پدری واقعی برای ما هستید! عالی جناب! من اینجا در حضور خداوند به شما قول می‌دهم....  اگر من شما را فریب دهم می‌توانید بر صورت من تف کنید: به محض اینکه ماتریونای من، همین که اینجاست، دوباره خوب شود و به حال عادی خود بازگردد، هر چیزی را که شما امر کنید برایتان خواهم ساخت!  اگر مایل باشید یک جا سیگاری از چوب درخت توس،... توپ‌های کروکت، میخ‌های بازی با طرح‌های خارجی ... هر چه بخواهید برای شما خواهم ساخت! پشیزی هم از شما نخواهم گرفت. در مسکو در مقابل چنین جا سیگاری چهار روبل به شما خواهند داد اما من پشیزی نخواهم گرفت."  دکتر خواهد خندید و خواهد گفت: "اوه. بسیار خوب. بسیار خوب. .. می‌فهمم! اما بدبختانه تو یک می‌خواره هستی..." من می‌دانم  که چگونه با اعیان مدارا کنم، دختر پیر. هیچ مرد محترمی نیست که نتوانم با او صحبت کنم. فقط لطف خداست که از جاده خارج نمی‌شویم. اوه، چه می‌وزد! چشم‌های انسان پر از برف می‌شوند." 
   و تراشکار بی‌وقفه به من و من  خود ادامه داد. او ماشین‌وار به یاوه‌گویی ادامه داد تا احساسات مأیوس‌کننده‌ی خود را کمی تسکین دهد. او کلمات فراوانی بر زبان داشت اما افکار و سوالات داخل مغزش خیلی بیشتر بود. در ناخودآگاه تراشکار، تاسف ـ نا‌خواسته  و غیر‌منتظره ـ جای‌گرفته بود و اکنون نمی‌توانست بر آن غلبه کند، نمی‌توانست روحیه‌ی خودش را بهبود ببخشد. او تا کنون در آرامشی بدون تشویش ـ هر چند آرامش یک میخواره‌ی نیمه‌هشیارِ بی‌خبر از شادی و غم بوده‌باشد ـ  زندگی کرده‌بود و اکنون ناگهان از دردی وحشتناک در قلبش آگاه شده‌بود. انسان مهمل و می‌خواره ناگهان خود را در موقعیت یک مرد مشغول پیدا‌کرد که زیر بار اضطراب و شتاب و حتی مبارزه با طبیعت خم شده‌است. 
   تراشکار به یاد آورد که  مشکلش غروب روز قبل شروع شده‌بود. روز قبل به هنگام غروب که او طبق معمول کمی مست بود به خانه آمده و بر طبق عادت قدیمی شروع کرده‌بود به کفرگویی و تکان‌دادن مشت‌هایش ، زن پیر او به شوهر پرسروصدای خود طوری نگاه کرده‌بود که انگار قبلأ هرگز او را ندیده‌بود. معمولأ حالت درون چشم‌های سال‌خورده‌اش حالت یک شهید بود، صبور مانند نگاه سگی که بیشتر اوقات کتک خورده و بد تغذیه شده ؛ این بار پیرزن قاطعانه و بی‌حرکت، مانند قدیسانِ درون تمثال‌های مقدس یا نگاهِ مردمِ در حال مرگ به او نگاه کرده بود. دردسر از آن نگاه غریب و شیطانی چشمان او شروع شده بود. تراشکار که با شگفتی مدهوش شد‌ه بود از یکی از همسایه‌ها اسبی قرض کرد و اکنون با این امید که پاول ایوانیچ بوسیله‌ی پودر‌‌ها و پمادهای خود، زن پیرش را به وضعیت عادی بازگرداند او را به بیمارستان می‌برد.
   تراشکار من من کرد: " می‌گویم، ماتریونا... اگر پاول ایوانیچ از تو بپرسد که من تو را کتک می‌زنم بگو، هرگز! و من دیگر هرگز تو را کتک نخواهم زد. قسم می‌خورم. آیا هرگز تو را از روی کینه کتک زده‌ام؟ من فقط تو را بدون فکر کتک زده‌ام. من برای تو خیلی متاسفم. بعضی از مردان زنشان را اذیت نمی‌کنند، اما من الان دارم ترا می‌برم... من بیشترین سعی خودم را می‌کنم. و این‌طور که می‌بارد، این‌طور که می بارد! کارت تمام خواهد شد. آه خدایا! لطف خداست که  از جاده خارج نمی‌شویم ... پهلویت درد می‌کند، ماتریونا، که حرف نمی‌زنی؟ ازتو پرسیدم پهلویت درد می‌کند؟"   
   این قضیه که برفِ روی صورت پیرزن ذوب نمی‌شد او را تکان داد؛ عجیب بود که خودِ صورت کشیده به نظر می‌رسید و رنگ مومی تیره خاکستری به خود گرفته و مظلوم و باوقار شده بود.
   تراشکار من من کرد: "تو یک احمق هستی! من در حضور خدا از روی وجدانم به تو می‌گویم... و تو می‌روی و... خوب؛ تو یک احمق هستی! من فکر خوبی دارم که ترا پیش پاول ایوانیچ نبرم!"
   تراشکار گذاشت که سورتمه جلو برود و به فکر فرو رفت. او نمی‌توانست خودش را مجبور کند که به پیرزنش نگاه کند: وحشت کرده‌بود.  هم‌چنین از این ترسیده‌بود که  از زن پیرش سوالی بپرسد و جوابی نگیرد. سرآخر، برای پایان بخشیدن به شک خود، بدون نگاه کردن، دست سرد زن پیرش را احساس کرد. دستِ بالا آمده، مانند یک تکه چوب افتاد 
   "پس مرده است! چه کاری!"
   و تراشکار گریه کرد. او بیشتر از آنکه غمگین باشد اذیت شده‌بود. فکر کرد در این دنیا همه چیز چقدر زود می‌گذرد. مشکل او هنگامی سخت‌تر شده بود که فاجعه‌ی نهایی اتفاق افتاده‌بود. او برای زندگی با زن پیر خود و برای اینکه قبل از مرگش نشان دهد که  برایش متأسف است فرصتی نداشت. به مدت چهل سال با او زندگی کرده‌بود اما آن چهل سال چنان گذشته‌بود که انگار در مه بوده‌باشد. با وجود می‌خوارگی، دعوا و فقر، هیچ احساسی از زندگی وجود نداشت. و زن پیرش انگار که از روی کینه، درست در همان زمانی درگذشت که فکر می‌کرد برایش متأسف است و بدون او نمی‌تواند زندگی کند و این‌که به طور وحشتناکی با او بدرفتاری کرده‌بود.
   به خاطر آورد: "چرا، او عادت داشت در اطراف دهکده بگردد. من خودم او را بیرون فرستادم تا نان گدایی کند. چه کاری! او باید ده سال دیگر زندگی می‌کرد. کار احمقانه، انگار که من مقید خواهم شد. او فکر می‌کند من واقعأ از آن نوع مردان هستم... مادر مقدس! اما من به کدام جهنم می‌رانم؟ اکنون نیازی به دکتر نیست، بلکه به مراسم تدفین. برگرد به عقب!"  
   گریگوری به عقب بازگشت و با قدرت تمام اسب را شلاق زد. جاده ساعت به ساعت بدتر و بدتر شد. اکنون او اصلأ قادر به دیدن یوغ نبود. گاهی کالسکه به سمت یک درخت جوان شاه‌دانه می‌رفت، یک شیی تیره دست‌های تراشکار را می‌خراشید و جلوی چشمانش برق می‌زد و زمینه‌ی دید دوباره سفید و چرخان می‌شد.
   تراشکار فکر کرد" " دوباره زندگی کردن."  
   به یاد آورد که چهل سال پیش ماتریونا جوان، جذاب، شاد و از خانواده‌ی خوبی بود. آن‌ها ماتریونا را به ازدواج او درآورده بودند زیرا جذب هنر دستی او شده بودند. تمام ضروریات یک زندگی شاد حاضر بود اما مشکل این بود که بعد از ازدواج، او می‌خواره شده و روی اجاق دراز کشیده و تا به حال بدون بلند شدن ادامه داده ‌بود. عروسیش را به یاد آورد، اما چیزی از آن‌چه بعد از عروسی اتفاق افتاده‌ بود را نمی‌توانست به خاطر بیاورد به جز این‌که شاید مست بود و روی اجاق دراز کشیده‌ بود و دعوا می‌کرد. چهل سال بدان گونه تلف شده بود. 
   ابرهای سفیدِ برف کم کم خاکستری می‌شد. کم کم هوا گرگ و میش می‌شد. تراشکار ناگهان با خودش فکر کرد: "من کجا می‌روم؟ من باید به فکر مراسم تدفین باشم اما در راه بیمارستان هستم... مثل این که دیوانه شده‌ام."   
   گریگوری دوباره چرخید، و بار دیگر اسبش را شلاق زد. اسب کوچک نهایت تلاشش را کرد و با یک خرناس به یورتمه افتاد. تراشکار پشت سر هم او را  شلاق زد... صدای تقه‌ای پشت سرش شنیده می‌شد، و باوجود این‌که اطرافش را نگاه نکرد می‌دانست که این سرِ زنِ مرده بود که بر سورتمه ضربه می‌زد. و برف تیره‌تر و تیره‌تر، و باد سردتر و بُرنده‌ترشد.   
   تراشکار اندیشید: "دوباره زندگی کردن! من باید یک تیغ نو تهیه کنم، دستورات جدید بگیرم... به زن پیرم پول بدهم..." و سپس افسا‌رها را انداخت. دنبال آن‌ها گشت، سعی کرد آن‌ها را بلند کند، اما نتوانست ـ دست‌هایش کار نمی‌کرد.
   فکر کرد: "مهم نیست، اسب خودش می‌رود، راه را می‌شناسد. الان می‌توانم چرت کوچکی بزنم... قبل از کفن و دفن و نماز میت بهتر است کمی استراحت کنم..." 
   تراشکار چشمانش را بست و چرت زد. کمی بعد شنید که اسب متوقف شد؛ چشمانش را باز کرد و روبروی خود چیزی تیره مانند یک کلبه یا یک انبار کاه دید. او باید از سورتمه بیرون می‌رفت و می‌فهمید که آن چیز تیره چه بود، اما احساس کرد که چنان سستی بر او غلبه کرده که بهتر بود منجمد شود تا تکان بخورد، و در خوابی آرام فرو رفت. 
   او در اطاق بزرگی با دیوارهای رنگ شده بیدار شد. نور درخشان خورشید به پنجره‌ها می‌تابید. تراشکار مردم را روبروی خودش دید و اولین احساس او نیاز به این بود که خود را مردی محترم نشان دهد که می‌داند کارها چگونه باید پیش بروند.    
   او گفت: "یک مجلس ترحیم، برادرها، برای زن پیر من، باید کشیش را خبر کرد..."   
   صدایی سریعأ حرفش را قطع کرد: "اوه، بله، بسیار خوب؛ دراز بکش."       
   تراشکار که دکتر را روبروی خود می‌دید با تعجب فریاد زد: "پاول ایوانیچ! عالی‌جناب، بانی‌خیر!"   
   او خواست جست بزند و جلـوی دکتر به زانو بیفتد اما احساس کرد که دست‌ها و ‌ پاهایش از او اطاعت نمی‌کنند.    
   "عالی‌جناب، پاهای من کجا هستند، پاهای من کجا هستند؟"   
   "از دست‌ها و پاهایت خداحافظی کن... آنها یخ‌زده بودند. بیا، بیا! برای چه فریاد می‌زنی؟ تو زندگیت را کرده‌ای و خدا را شکر کن. فکر می‌کنم شصت سال داری ... برای تو کافی است!..."   
   " من عزادار هستم... لطفأ مرا ببخشید! اگر پنج یا شش سال دیگر هم فرصت داشتم!..."       
   "برای چه؟" 
   "اسب مال من نیست، باید او را پس بدهم... باید زن پیرم را دفن کنم... در این دنیا همه چیز چه قدر زود تمام می‌شود! عالی‌جناب، پاول ایوانیچ! یک جعبه‌ی سیگار عالی از چوب درخت توس! من توپ‌های کروکت شما را بر‌می‌گردانم..."
    دکتر دست‌هایش را تکان داد و از بخش خارج شد. همه چیز در مورد تراش‌کار تمام شده بود

No comments:

Post a Comment