رامندرا کومار
"هی جو بلند شو." جو چشمهایش را باز کرد و به همسایهاش پیتر نگاه کرد. پیتر پرسید "جو میخواهی 400 روپیه بدست بیاوری؟"
"البته، اما چه گونه؟"
پیتر به جو گفت "تمام کاری که باید انجام بدهی این است که لباس بابانوئل بپوشی و به مغازهی شادی بروی. آنجا باید دو روز را به لبخند زدن، خندیدن و تبریک گفتن عید به همه بگذرانی."
جو شکلکی درآورد و گفت "برای آن کار احتیاج به لباس دارم. من اصلأ لباس ندارم."
پیتر پیشنهاد کمک داد "من یک دست دارم و اندازهات میشود. پارسال من نقش سانتا را بازی کردم و کمی پول بدست آوردم."
جو پرسید "پس خودت چرا الان میروی؟"
"من کارضروری دارم"
برای جو روز گیجکنندهای بود. در ابتدا برایش روزی عجیب بود اما کم کم عادت کرد. جو بچهها را دوست داشت و از شکلات دادن، ژست گرفتن برای عکس و صحبت کردن با آنها لذت میبرد.
در پایان روز مدیر مغازه دو اسکناس 100 روپیهای نو به او داد. جو به خانهاش برگشت. او هنوز لباس سانتا را به تن داشت. ساعت از ده شب گذشته و هوا خیلی سرد بود. لباس سانتا او را گرم میکرد. در حالی که آهنگی را زمزمه میکرد راه میرفت.
ناگهان صدای بوق بلندی را شنید و کنار پرید. یک اتومبیل از مسیر اتومبیلروی یک خانهی ییلاقی، دنده عقب به سمت جاده حرکت کرد. هنگامی که جو به آن نگاه کرد ماشین منحرف شده و به سرعت حرکت کرده و دور شد. او راننده را شناخت. او بیل دانیل صاحب پارادیز، یک هتل سه ستاره بود. زنش سارا کنارش نشسته بود. جو یک جیببر و یک دزد حقیر بود که روز به روز زندگی میکرد. او از دانیل به این علت که در گذشته از هتلش بیرونش انداخته بود کینهای در دل داشت.
فکری به سر جو زد. تصمیم گرفت به خانهی دانیل دستبرد بزند تا چیزی به دست بیاورد. خیلی آهسته و در حالی که خودش را در تاریکی نگاه میداشت خانه را به آهستگی دور زد. نگهبانی که در حال محافظت بود به اطاق کوچکش برگشته و نشسته و به جایی خیره شده بود. جو یک درخت بزرگ پیدا کرد که شاخههایش هنوز با یک پنجره تماس داشت. علیرغم بزرگ بودن جثهاش جو لاغراندام و سریع بود. در عرض چند دقیقه روی آستانهی پنجره ایستاده بود. پنجره میله نداشت اما بسته بود. او یک پیچگوشتی از جیبش درآورد و قفل را باز کرد. داخل رفت و به اطراف نگاه کرد. به نظر میرسید آنجا یک اطاق نشیمن باشد. در گوشهای از آن یک درخت کریسمس تزئین شده وجود داشت و نور چراغهای رنگی آن به اطراف پخش می شد.
صدای آهستهای شنید که میگفت "شما زود آمدهاید". از جا پرید و به اطراف چرخید. یک دختر شش سالهی ملبس به یک لباس خواب صورتی ایستاده و به او خیره شده بود. چشمهای گرد زیبا، گونههای صورتی و دهانی باریک داشت که باز مانده بود.
دختر گفت "مادرم به من گفت که بعد ازساعت دوازده میآیی." جو فقط توانست من ومن کند. دختر به چشمهایش نگاه کرد و پرسید "بابانوئل فقط بعد از نیمهشب میآید. اینطور نیست؟"
با شنیدن حرفهای او حقیقت برای جو روشن شد. آن دختر کوچک به خاطر لباسش او را با بابانوئل اشتباه گرفته بود. تصمیم گرفت به بازی ادامه دهد و هر چه سریعتر فرار کند. آخر سر جو پرسید "اسمت چیست؟"
"...تینا."
جو پرسید "بقیه کجا هستند؟"
تینا عبوسانه گفت "بابا و مامان به کلوب رفتهاند. آنها خیلی دیر میآیند و سایمون به من گفت که باید دوست دخترش را به یک پارتی ببرد و بعد رفت."
جو پرسید "سایمون کیست؟"
"اوه، او آشپز ماست که کیکها و شیرینیهای خوشمزه میپزد. او به من گفت که قبل از مامان برمیگردد."
جو نمیدانست چه کار کند. ایستاده بود و به دخترک خیره شده بود. تینا با عجله پرسید "زودباش، هدیههای من کجاست؟"
جو سردرگم شده بود "هدیههای تو؟"
تینا با هیجان پرسید "تو مگر نباید برای من هدیه بیاوری؟مگر برای همین کار اینجا نیستی؟"
جو احساس کرد در تله افتاده است. "اوه بله. چه چیزی خواسته بودی؟"
"تو فراموشکار هم هستی بابا نوئل. یادت نمیاد که از تو خواسته بودم چیزی برای من بیاوری که وقتی خودت بچه بودی دوست داشتی؟"
جو در حالی که هنوز دست دست میکرد گفت "اوه بله... البته. الان یادم آمد." او دستهایش را در جیبهایش گذاشت و با ناامیدی شروع به شمارش در ذهنش کرد. ناگهان دستهایش روی چیزی سرد و سخت قرار گرفت. فهمید که آن شئی ساز دهنی یعنی رفیق محبوب او است. جو در نواختن ساز دهنی فوقالعاده بود. ساز دهنی را از جیبش درآورد و به دخترک داد.
"این چیست؟"
جو گفت "این یک ساز دهنی است، یک وسیلهی موسیقی."
تینا با کنجکاوی پرسید "تو چطور آن را مینوازی؟"
جو گفت " من به تو نشان میدهم."
جو ساز دهنی را از تینا گرفت و شروع کرد به نواختن آهنگ جینگل بل. خیلی زود موسیقی کریسمس خانه را پر کرد. وقتی نواختنش تمام شد به تینا نگاه کرد. تینا برایش کف زد و جیغ کشید.
" بابانوئل خیلی زیبا بود. بیشتر بزن."
تینا دست او را گرفت. مجبورش کرد روی کاناپه بنشیند و خودش روی ران جو نشست. جو بعضی از آهنگهایی را که بلد بود نواخت.
بعد از مدتی جو به پائین نگاه کرد. چشمهای تینا بسته شده و لبخند زیبایی روی صورت زیبا و فرشتهوار او وجود دیده میشد. جو برای دو دقیقه صبر کرد و بعد سر او را آهسته بلند کرد. میخواست طوری او را جابجا کند که قادر به فرار باشد.
هنگامی که جو در حال بلند شدن بود تینا چشمهایش را باز کرد و پرسید "داری مرا ترک میکنی و میروی بابانوئل؟"
جو نمیدانست چه بگوید "من...من..."
تینا گفت "من میدانم. این چیزی بود که داشتی نقشهاش را میکشیدی. لطفأ مرا تنها نگذار بابانوئل. من خیلی احساس تنهایی میکنم. هر دو والدین من کار میکنند. آنها خیلی مشغول هستند و وقتی ندارند که با من بگذرانند. من یا تلویزیون نگاه میکنم یا با عروسکهایم بازی میکنم. بعد از مدتهای زیاد یک دوست پیدا کردهام. مرا تنها نگذار و نرو." تینا این را گفت و چشمهای گرد و بزرگش پر از اشک شدند.
ناگهان احساسی عجیب به جو دست داد مثل اینکه کسی یک وزنهی سنگین روی سینهی او قرار داده بود. اشکهایش را فرو خورد. سر تینا را روی شانهاش گذاشت و شروع به نواختن تمام آهنگهای محبوب کریسمس کرد. بعد از ده دقیقه باز دست از نواختن کشید و متوجه شد که تینا خوابیده است. تصمیم گرفت وقت بیشتری به او بدهد و بعدأ هر چه سریعتر آنجا را ترک کند. جو خیلی زود شروع به چرت زدن کرد.
جو صدایی را شنید که از دوردست میآمد و فضای آرام خانه را میشکست "تو کی هستی؟" وحشتزده چشمهایش را باز کرد و دانیل را دید که با بدخلقی روبرویش ایستاده است. سارا هم کنار او ایستاده بود. جو آهسته سر تینا را روی کاناپه گذاشت و بلند شد.
دانیل به او خیره شد "یک دقیقه صبر کن. تو همان جیببری نیستی که من چند ماه پیش بیرون انداختم؟ جو که نمیتوانست به چشمهای او نگاه کند نگاهش را به پائین انداخت. تینا در حال شنیدن سروصدا بلند شد و در حالیکه روی کاناپه ایستاده بود و دست جو را میگرفت گفت "پاپا چه میگویی؟ او بابانوئل است، بهترین دوست من."
"البته... بابانوئل! این حقهباز یک دزد است که باید برای خالیکردن خانه آمده باشد. صبر کن. من میدانم چطور با چنین حقهبازی تا کنم. یک یا دو ماه که در زندان باشد کلک زدن به دخترهای کوچک را فراموش خواهد کرد."
تینا گفت "پاپا، او هیچ کلکی به من نزده است. تنها چیزی که زد ساز دهنی بود و خیلی زیبا زد. به لباسش نگاه کن. او یک بابانوئل است."
سارا داد زد "ساکت شو تینا و به اطاقت برو."
تینا با چشمهای پراشک آهسته به اطاقش رفت در حالیکه پشت پردهها قایم شده بود و والدینش را نگاه میکرد که با بابانوئل جروبحث میکردند.
جو گفت "آقای دانیل صبر کنید. شما به هر حال مرا به دست پلیس میدهید اما جرم من از جرم شما خیلی کمتر است."
دانیل فریاد زد "توی احمق چرت و پرت بلغور می کنی."
جو با اطمینانی که هرگز قبلأ احساس نکرده بود گفت "من هیچ چیزی ندزدیدم. هر چند وقت این کار را داشتم. در عوض با او همراهی کردم. قبلأ میتوانستم به دزدی فکر کنم، تنهایی تینا و معصومیت بچهگانهاش بر من پیروز شد."
دانیل گفت "اوه خفه شو و بهانهتراشی نکن."
جو با حالت متهم کنندهای پرسید "آقا، شما و مادام هر دو افراد تحصیلکرده و پولدار و بافرهنگی هستید اما هر روز در زندگیتان یک جرم را مرتکب میشوید. شما حاصل عشق، محبت و وقتتان را محروم میکنید."
دانیل فریاد زد "چه مزخرفاتی. ما به تینا هر چیزی را که یک بچه آرزو داشته باشد دادهایم. گرانترین لباسها، بهترین اسباببازیها، و هر چیزی که بشود با پول خرید. تو چطور جرأت میکنی چیزی در مورد مسئولیتپذیری ما بگویی؟ توی دزد!"
جو توضیح داد "بله، من یک دزدم. چیزی را که متعلق به من نیست میدزدم. اما حداقل قلبهای بیگناه را نمیشکنم. شما به تینا هر چیزی را که با پول بشود خرید دادهاید، شما آشکارأ او را از چیزی که نمیتوان با پول خرید و مجانی و بیارزش است یعنی وقتتان محروم کردهاید. آنطوری که امشب او به من چسبید باعث شد اشک به چشم من بیاید. من همیشه فکر میکردم خیلی بدبخت هستم. من فقیر و بیفرهنگ هستم، یک مجرم بدبخت. اما امروز فهمیدم که شما بدبختتر از من هستید. در واقع من دلم برای شما میسوزد آقای دانیل."
دانیل پرسید "منظورت چیست؟"
"آقای دانیل شما بزرگترین گنج غیر قابل تصور را در خانه دارید، عشق یک بچه معصوم و شیرین را. و شما از او غفلت میکنید و به دنبال شادی در بیرون از خانه، در کلوبها و هتلها میگردید درست مثل رفتگرانی که در یک سطل زباله دنبال پشه میگردند. این مسئله شما را ترحمانگیز میکند."
جو در حالیکه از فصاحت کلام خودش تعجب کرده بود از حرف زدن ایستاد.
صورت دانیل قرمز شده بود و به سمت جو رفت تا او را بزند. سارا خیلی آهسته گفت "دانیل بگذار این مرد برود."
دانیل بر سر همسرش فریاد کشید "مگر دیوانه شدهای؟"
سارا جواب داد "دانیل او میتوانست از تینا که در خانه تنها مانده بود سوء استفاده کند اما این کار را نکرده است. بهاضافه، چیزی که او گفت صحیح است، گناه ما از او بدتر است."
دانیل دهانش را باز کرد تا حرفی بزند اما بعد آن را بست. او با سرش اشارهی مختصری کرد "تو میتوانی بروی."
وقتی که جو برگشت تا برود، تینا از اطاقش بیرون آمد و به سمت او دوید "بابانوئل باز هم میآیی؟"
جو ساز دهنیاش را در دست او گذاشت، خم شد و پیشانی او را بوسید. بعد بدون یک کلمه حرف از خانه بیرون رفت.
منبع:
www.
Arvindguptatoys,com/arvindclassicstories
No comments:
Post a Comment