رویا
دیدگانم را میبندم
و میبینم
کبوتری سفید را
که شاخهی زیتون بر لب
پر میگشاید در آبی شفاف آسمان
و سلام را هدیه میبرد
به خانهی قلبهای خونچکان
و دستهای رنگارنگ را میبینم
که آغوش میگشایند
و مهربانی را به بزم خانههایشان دعوت میکنند
و قلبهای شیفته را می بینم
که آهنگ عشق را زمزمه میکنند
و دست در دست امید و آرزو پای میکوبند
درتالار شادمانی زندگی
چشمانم را میگشایم
و در سیاهی هراس گم میشوم
میبینم دستی سرد را
که بر گلوی جهان سخت میفشارد
و کودکان را به جشن گلوله میبرد
تا سوار بر قایق زندگی
بر ساحل مرگ فرود آیند
و مادران را
که در گهوارهی خالی
بر شبح کودکانشان
لالاییِ زمزمه میکنند
میبینم تابوتها را که بر خاک نشسته
و دهان گشادهاند
به انتظاربلعیدن آخرین نفسهای محبت
می بندم دیدگانم را
باز
تا ببینم دیگر بار
کبوتر سفید را
در پهنهی آبی آسمان...
شامیرام داودپوریان
طلوعی دیگر
بر تارُک این پگاه
وینک برخاسته، دیده بر افق
توشهام پر ز شور
لب خموش،
واژه بیقرار، بی تردید
خیال رنگین، شعله بر مردم چشم
مرغکان در خواب،
.. شوق در پرواز.
آه... چه بزرگواری تو،
بر آن هنگام که بر پردهی صبح، نقش میبندی
نامت باردار امید است،
... و مرا با تو پیوندی ست
که هر سَحَرَم زاده میشود
تا به پیشواز تو بنشینم
با طلوعی دیگر، ... که فردا باشد.
انکیدو
هستی
اِی سپیده به یادآر،
در این فضای پُر فاصلهی تُهی از آغوش
برفَرازِ بُلَندِ کرانه های هَستی،
چه شبها که
طلوعِ خورشید را به پیشواز نشستیم.
به یادآر
فردا، دیگر بار
خورشید بر خواهد آمد!
No comments:
Post a Comment