اشکهای شادی
مریدولا
در بسترم دراز کشیده و به پنکهی
خاموشی که از سقف آویزان شده است خیره شدهام. برق رفته است اما نسیم خنکی که از
پنجرهها میوزد بهتر از پنکه عمل میکند. علیرغم این، قطرات عرق بدنم را پوشاندهاند.
دردِ هر دو ساق پا مرا دیوانه میکند. دو ماه پیش سُرخوردن در راهرو، موجب شد که
استخوانهای هر دو ساق پایم بشکند. همراه با درد، انگشتان دست چپم دور موبایلم
پیچیدهاند. دردی که قلبم را در خود میفشارد، با درد تحملناپذیر ساقهایم مضاعف
شده و باعث میشود که این فشار بیشتر شود
منتظر یک تماس تلفنی هستم. تماسی
از دامادم. یک تماس برای تأیید این که من به گروه مادربزرگها پیوستهام. باارزشترین
فرد در زندگی من، مونی من، برای زایمان در بیمارستان شهر پذیرش شده است. بچهی من
فقط نوزده سال دارد و در آستانهی مادر شدن است. میدانم که در دنیای امروز این یک
خبر نیست اما برای من هست
هنگامی که مونی هفده سال داشت
همسرم را در اثر یک حادثه از دست دادم. در آن زمان فکر کرده بودم که زندگی من تمام
شده است اما چنین نبود. در تمام این سالها
ـ بدون تحصیلات عالی و یک شغل ثابت ـ
رنجهای بسیاری را برای بزرگ کردن مونی و فراهم کردن آسایشی که یک کودک قشر
متوسط انتظارش را دارد متحمل شدم. اما
نتوانستم او را به کالج بفرستم هرچند که دانشآموز خوبی بود که آرزو داشت بیشتر
تحصیل کند
وقتی دخترم هجده ساله شد پیشنهاد
ازدواجی از یک مرد نجیب و شاغل یعنی دامادم دریافت کرد. این مسئله زندگی مونیِ مرا
تغییر داد و همراه آن زندگی مرا. او با شوهرش به شهر رفته بود و من به تنهایی در
این خانهی ناشاد زندگی میکنم. مونی، تنها شادی من، از من دور است.
دامادم قول داده بود که مونی را به
کالج بفرستد اما او خیلی زود حامله شد. این هم اشتباه نبود! و حتی اکنون هم
اطمینان میدهد که بعد از اینکه نوزاد متولد شد مونی را برای تحصیل بفرستد. من
نمیدانم. اما دلیلی وجود ندارد که به دامادم شک کنم. او شوهری خوب و دوستداشتنی
برای مونیِ من است که از او خوب نگهداری میکند و دخترم با او خوشحال است. این
مسئله به خودیِ خود مرا شاد میکند. گاهی
اوقات سن مونی موجب ترسش میشود که او هم با دست و دل بازی آن را به من منتقل میکند.
هرگاه او این سخاوت را نشان میدهد من مانند بوکسوری یکدست ضعیف میشوم و زندگی
باعث وحشتم میشود
این روزها من بدون کمک خالهام نمیتوانم
حرکت کنم به همین دلیل مواظبت کردن از
مونی غیر ممکن به نظر میرسید به همین دلیل او مجبور بود که برای زایمان در شهر
برنامهریزی کند. آنها یک نفر را برای مواظبت از او استخدام کرده بودند. از آنجا
که مسافرت برای هردوی ما غیرممکن است، چند ماه میشود که دخترم را ندیدهام. از
آن زمان تا کنون تنها تماس من از طریق موبایل بوده است. او تلفنهای بی شماری به
من میزند تا مرا حتی در احمقانهترین شکها و ترسهایش شریک کند. من درک میکنم
که یک مادر چه تأثیری بر فرزندان خود میتواند داشته باشد. کلمات من که حامل عشق
هستند او را قوی میکنند و به او شجاعت روبرو شدن با چیزهایی را که در سرنوشت یک
زن وجود دارد میدهد.
در آن هنگام بود که من به اهمیت یک
موبایل در زندگیم پی بردم. من نمیدانم بدون موبایل چگونه سر میکردم بهاین معنا
که قادر نبودم هیچ گونه تماسی با دخترم یعنی کسی که تا به حال برای او زندگی کردهام
و هنوز برای او زندگی میکنم داشته باشم.
یک بار او از
من پرسید "آمی، چه اتفاقی میافتد اگر بچهی من نورس باشد؟ وقتی من برای
معاینه رفته بودم دختر دیگری که آنجا دیدم به من گفت که اولین بچهاش یک نوزاد
نورس بود."
من همیشه از او میخواهم که مثبت
باشد، که دعا بخواند و به چنان مسائلی فکر نکند. یک بار دیگر پرسید "آمی، اگر
من بمیرم چه کار میکنی؟" با این سوال، او در آن لحظه، زندگی خوب مرا نابود
کرده بود. ترسهای او همیشه مرا در جا خشک میکند
هنگامی که من مادر او شدم از او
جوانتر بودم. اما آن زمان در این باره فکر چندانی نکرده بودم. من فقط به خاطر
بچه، بچهی من، هیجانزده شده بودم. حتی اگر ترسهایی هم داشتم کسی نبود تا از من
حمایت کند. مادرم زن خشنی بود و توجهی به من نداشت. گاهی اوقات نادیده گرفته شدن
مفید است. هنگامی که موعد زایمانم رسید، ترس بر من غلبه کرد اما خیلی زود از دیدن
نوزاد جذابم، مونیام، خیلی خوشحال شدم
اما سوال مونی باعث وحشت من شده
بود. من حتی نمیتوانم مرگ او را تصور کنم. ترجیح میدهم همراه او بمیرم. من گریه
کرده و او را به خاطر سوالش سرزنش کرده بودم
نمیدانم مادران دیگر چه فکری میکنند،
اما من بیشتر به فکر دخترم و زندگیاش هستم تا زندگی بچهاش. شاید خودخواهانه باشد
اما این یک حقیقت است. به دنیا آوردن یک بچه اتفاق چندان بزرگی نیست زیرا هزاران
بچه هر روز به دنیا میآیند اما حتی بیاهمیتترین چیزها وقتی برای بچههای ما یا افراد نزدیک ما اتفاق میافتند تبدیل به مهمترین اخبار میشوند. موضوع همین است.
اما باز، من نمیدانستم چگونه او
را آرام کنم. فقط به او گفته بودم که چنان اتفاقی برای او نخواهد افتاد. اما ترسی
که در قلب من جا گرفت از همان لحظه مانند میهمانی ناخوانده آنجا ماند. "من
بدون او چه کار خواهم کرد؟"
مادرِ یک دخترهمیشه بهترین دوست او
است. اما با توجه به شرایط ما، من قادر نیستم هنگامی که بیش ازهر زمان به من
احتیاج دارد با او باشم تا تمام ترسهایش را دور کنم. من به خاطر بی فایده بودنم
گریه میکنم. میدانم که کمکی نمیکند اما این تنها چیزی است که در حال حاضر قادر
به انجام آن هستم
موبایلم را، چیزی را که با صدایش
مرا زنده میکند، مرا با زندگیم، با نفسم مربوط میکند و باعث میشود تمام درد را
فراموش کنم، مانند یکی از گران بهاترین اشیاء پیدا میکنم. آن را بررسی میکنم،
خبر جدیدی نیست! نمیخواهم به آنها زنگ بزنم و مزاحمشان شوم
همینطور که وقت میگذرد ترسم قوت
میگیرد. افکار بدی از ذهنم میگذرند. سعی میکنم آرام بمانم اما نمیتوانم. من یک
قدیسه نیستم تا بر تمام احساساتم غلبه کنم. من یک زن عادی هستم
اما همینطور که افکارم پریشان میشوند
متوجه میشوم که اگر آرام نشوم و بر ترسهایم غلبه نکنم کس دیگری نمیتواند در این
کار به من کمک کند. به زندگیام فکر میکنم. زمانی که به عنوان یک بیوه و بدون یک
حامی زندگی میکردم اوقات بسیار بدی را گذراندهام. اما بر تمام آن موانع غلبه
کرده و زندگی نمونهای را به پیش بردهام. من یک دختر بزرگ کردهام، تا آنجا که در
توانم بوده آموزشش دادهام و او را به یک مرد خوب شوهر دادهام
من، که این همه راه را طی کردهام
اکنون از از دست دادن فرزندم میترسم. اما آیا نگرانی کمکی میکند؟ آیا ترسهای ما
چیزی را تغییر میدهند؟ آیا نتایج مورد نیاز ما را فراهم میکنند؟
به فکر فرو میروم. سعی میکنم
قوی باشم. بیشترین سعی را میکنم تا به چیزهای خوب فکر کنم. در حالی که کسی
دوروبرم نیست، چشمهایم را میبندم. سعی میکنم تمام چیزهای خوب را جلوی چشمم و
تمام موفقیتهایم را در فکرم بیاورم. سعی میکنم دعا کنم اما قادر به تمرکز نیستم
به خودم یادآوری میکنم که هر کسی
باید با چیزهایی که زندگی به او عرضه میکند، خوب یا بد، روبرو شود. هر کسی باید
بدیهای خودش را بدون توجه به اینکه چه هستند، مغلوب
موبایلم را محکمتر میگیرم. با
افکار مثبت درون ذهنم، حتی فشار بر موبایل این احساس را که در حال غلبه بر ترسهایم
هستم به من میدهد. موبایل در دستم میلرزد و بعد شروع به زنگ زدن میکند. میدانم
که قلبم نه فقط میتپد بلکه ضربه میزند. در حالی که تلفن را به گوشم چسباندهام
گوش میدهم
"آمی...!" صدای دامادم است
"ها..." متوجه میشوم که صدا
در گلویم خفه شده است
"خدا ما را برکت دهد... بچه یک دختر
است! مونی و بچه هردو سالم و خوب هستند.
خوشحال باش آمی!"
خواستم خدا را شکر کنم. اما صدایم
درنیامد
"آمی، آنجایی؟"
"ها بِتا، من گوش میکنم، خدا رحم
کرده است!"
بعد از یک صحبت مختصر دربارهی
مونی و بچه، موبایل را پایین میگذارم. مونیِ کوچک من یک مادر شده است، مادر یک
دختر دیگر. شاید روزی او هم دچار این فشار عصبی که من تحمل کردهام بشود، اما ممکن
هم است اینطور نباشد و در آن زمان شاید دخترها جسورتر از الان باشند.
اشکهای شادی، همان اشکهایی که
نوزده سال پیش هنگامی که صورت مانی را برای نخستین بار دیدم ریختم، بر روی صورتم
میغلطند. مهمان ناخوانده، قلبم را ترک کرده است. مطمئنم که قلب دخترم را هم ترک
کرده است. دخترم مرا دارد تا ترسهایش را دور کند؛ و من باید خودم این کار را
انجام دهم
܀ مریدولا یک نویسندهی اهل
هندوستان میباشد.
منبع: اینترنت
No comments:
Post a Comment