گـرهی هـسـت بـه کـارم کـه گشـودن
نـتـوانـم
رفته است خواب ز چشمم که غنودن
نـتـوانـم
مرغ خـوش خوان به سر شاخ طرب بودم
من
شــده خـامـوش نـوایــم کــه
ســرودن نـتـوانـم
دلم از دهـر به خون است و ز ظلـم و
ستـمش
چـه کنـم سـاز طـرب را کـه شنـودن
نـتـوانـم
جانـم از این همـه محنت به ستـوه
آمـده اسـت
بـر کـشـم داد ز سـیـنـه کــه
خمـودن نـتـوانــم
مـن کــه از طـایفــهی هــــور
پـرستــان بودم
خـدمـت رنـگ و ریـا را کـه نـمـودن
نـتـوانـم
زان که من عهد ببستم به ره روشن
خورشـیـد
جانـب عشـق و وفــا را کــه
نـبـودن نـتـوانــم
گرچه ره تیره و پر شیب و فراز اسـت
ولـی
مـن به جـز سالک ایـن شیوه که
بـودن نتوانم
شامیرام داودپوریان
11/4/94
No comments:
Post a Comment