کسی مرا نمیشناسد
هیچ کجای جهان
چه باک!
بی پروا هستم
آواره هستم
بی کس هستم
دیوانه هستم
کسی مرا نمیشناسد
کسی نمیگوید این کیست؟
در دالانهای تو در توی تاریخ
سیاه و نمناک
دردناک و غمگین
می دَوَم
کسی مرا نمیشناسد
پس
پیپی مقوائی بر دهان
کلاه جنگی از کاغذ بر سرم میگذارم
چشمان سبز
دُمی پرپشت
شلواری کوتاه میپوشم
دوان دوان برای عکس "ملکها" شکلک درمیآورم
کسی مرا نمیشناسد
سپس لباس پاره میپوشم
با پاهای بیکفشم
تفنگی چوبی بردوش
شکل سربازان همدان و بادکوبه، در راه
آی
ناگهان میخندم
ناگهان میگریم
دیوانهام
زنجیریام
از نژاد زنجیرم
چه باک!
کسی مرا نمیشناسد
آنگاه روی دیوار کاهگلِ کلیسایی ویران و محزون در دهی دور
با زغال شکل صلیب میکشم
و دستم را روی صورتم
و میگریم
و میخندم.
کسی مرا نمیشناسد
چه باک!
ناگهان در شهری آنسوی آبها
در خیابانها
مملو سفیدها
سیاهها
زردها و سرخها
کلاهی لبهدار و پهن و سیاه از مقوا
بر سرم
ریشی سیاه و بُزوار میگذارم
کتی سیاه و بلند
از کیسهی زبالهها میپوشم
برای کارگرهای نانواییها
پادوهای رستورانها
نقاشهای ساختمانها
شکلک درمیآورم
و میخندم به ریش مهاجرها
و میدَوَم
نمیدانم تا کجا
کسی مرا نمی شناسد
به درک
و این گاه میگریم!
بارها و بارها
به تعداد بیکسان جهان
به تعداد فلسطینیها
به تعداد کولیها
به تعداد قبرهای آشوریها
بارها و بارها
کسی مرا نمیشناسد
ادوارد بت ورده
No comments:
Post a Comment