داستانهای مهاجرت
دور ایران در آلمان
دکتر هلن ساخو
خوانندگان
گرامی، طبق قول و تعهد قبلی، به علت اهمیت و پیچیدگی مقوله مهاجرت به
عنوان یکی از بزرگترین و در هر حال سرنوشت سازترین اقداماتی که یک انسان می
تواند به آن دست بزند، در این بخش از بولتن در حد امکان سعی خواهیم کرد به
انواع روایات مختلف و به شکافتن و انعکاس برخی از جوانب عمومی و تا حد
زیادی مشترک این روند رو به گسترش بپردازیم. از فرصت استفاده کرده و یک بار
دیگر از تمامی عزیزانی که از این مطالب استقبال می کنند تشکر می نمائیم .
داستان
واقعی زیر که شرح اوضاع و احوال مشابه بسیاری از هموطنان (گذشته از قوم،
دین و ایمان) است را به شما خوانندگان عزیز تقدیم می کنیم و امیدواریم مورد
توجه شما قرار بگیرد. در این داستان تجربه و عواقب مهاجرت برای دو نسل
نزدیک به هم (پدر و دختر)، بیگانگی انسان از خود و از گذشته اش، در کنار
دوستی و همیاری بین انسان ها، نقش بسیار اساسی و یگانه زبان در برقراری
ارتباطات بین انسان ها (همانطور که ما به عنوان یک ملت باستانی قرنهاست چه
در خانه و خانواده، چه در دانشگاه و کنفرانس، چه در انجمن ها و کلیساهایمان
و چه در نوشته هایمان در این بولتن تأکید کرده ایم) و هم چنین در جدا کردن
آنان از همدیگر، منعکس شده است.
توجه
خاص شما عزیزان را به برخی نکات منجمله مسئله مهم "اقلیت" یا "اکثریت"
بودن و تحولات بنیادی فرهنگی، معنوی و گاهی نیز نزول اقتصادی که گریبانگیر
اکثریتی است که حال اقلیت می شوند، جلب می کنیم. این اولین باری است که در
تاریخ معاصر ایران گذشته از مهاجرت های بی سابقه اقلیت های قومی ـ مذهبی،
میلیونها ایرانی دیگر نیز در خارج از وطن عزیز و مشترک اجدادی ما به سر می
برند . ولی پریشان حالی جامعه مهاجری که زمانی اکثریت بود و در اثر
جابجایی، نتایج ملموس و مهم "اقلیت بودن" را حس می کند، فقط از این وضعیت
نامطلوب نشأت نمی گیرد . به مرور زمان مهاجران از هر قوم و ملیتی که باشند،
از عزیزان "پشت سر" ، از خانه، از همسایگان و از خاطرات گذشته که بخشی از
موجودیت فعلی آنها هستند دور و دورتر می شوند. چنانچه در شماره های قبلی
نیز خاطر نشان کردیم، گذشته از تجربیات گسترده و متفاوت در این زمینه که به
طور مستقیم به سن، وضعیت خانوادگی و فرهنگ خاص مهاجر، وضعیت تحصیلی و شغلی
او و... در زمان مهاجرت بستگی دارد، متأسفانه به علت قوانین ضد انسانی
مهاجرت های نوین و کثرت بی سابقه تعداد چنین مهاجرانی (پناهنده) در حالی که
وی از همه جوانب متزلزل و گاهی بحران زده است، سالهای سال در انتظار
"قانونی شدن" به سر می برد و در عین حال (حتی بعد از بدست آوردن ویزا) با
وجود اینکه در شهری جهانی (Global Cities)
در کنار انواع و اقسام ملل و فرهنگهای مختلف زندگی می کند، برخوردار از حق
و حقوق شهروندی مساوی با مثلأ آلمانی ها (در این مورد بخصوص) می باشد، حق
سفر ارزان، آزاد و بی خطر را به هر نقطه دنیا دارد، به بهترین امکانات
پزشکی و هم چنین به امکان بسیار مهم و آینده ساز ادامه تحصیل و جستجوی کار
بهتر دسترسی دارد نمی تواند با محیط خود کنار بیاید و به جامعه میزبان عادت
کند.
اما مسئله به اینجا نیز ختم نمی شود. بسیاری از مهاجرین همواره گفته اند
که دلیل اصلی مهاجرت آنها تأمین آینده ای بهتر برای فرزندانشان است. در این
داستان از خود بیگانگی پدری زحمتکش را می بینیم که نمی تواند با بزرگانی
که پشت سر گذاشته و یا حتی با فرزند خود ارتباطی سالم و نوین برقرار کند.
در نتیجه احساس می کند که هر دو نسل را از دست داده است. او مثبت فکر نمی
کند و راه حلی برای نجات خود از این خلأ بی انتها که در بهترین حالت، او را
به طور دائم افسرده می کند ندارد.
تابستان سال 2011 میلادی، دانشگاه گوته، فرودگاه گوتنبرگ آلمان: محیط
دانشگاه "گوته" واقع در شهر"گوتنبرگ" آلمان شلوغ و درهم و برهم است. روز
آخر کنفرانس بزرگ و طولانی بین المللی است با همان مطالب آشنای علوم انسانی
و اقتصادی، جهانی شدن، مرزها، مهاجرت های نوین، کار و سرمایه، بحران های
اقتصادی، هویت ها و فرهنگ ها، جنگ و صلح و... . ده ها محقق و پژوهشگر و
استاد و دانشجو از ده ها کشور جهان در حال خداحافظی و برنامه ریزی برای
همکاری های بعد از کنفرانس و هم چنین قول و قرار برای تجدید دیدار و دوستی
هستند. تعداد بسیار زیادی تاکسی بیرون منتظر هستند تا همه شرکت کنندگان را به فرودگاه برسانند. من هم بخشی از این جمع هستم و درانتظار تاکسی.
اینجـا نیز مانند اکثر شهرهای مشابه، اغلب رانندگان تاکسی خارجـی هستند:
ترک، ترک، کرد، عرب، افغان، اهالی اروپای شرقی، هند، پاکستان، بنگلادش،
سودان، سومالی،ایران و انواع ملت های دیگر. این جا نیز زبان انگلیسی که
فعلأ زبان حاکم "جهانی شدن"است، در سطوح مختلف از مبادلات و داد و ستد های
حرفه ای ـ علمی، فرهنگی و سیاسی گرفته تا مکالمات ساده و محدود روزانه حتی
به صورت شکسته بسته ، به زبان مشترک تبدیل می شود. من نیز به همین زبان به
راننده تاکسی سلام کرده و خواهش می کنم مرا به فرودگاه برساند. او هم به
انگلیسی می پرسد: " به کجا بر می گردید؟" جواب ، لندن است. من از لهجه
انگلیسی او متوجه می شوم که ایرانی است. می پرسم:" شما اهل کجا هستید؟." می
گوید: "مراکش، اسپانیا، یا هر جای دیگر." بی حوصله و عصبی است. او را به
حال خود می گذارم تا هر کس که می خواهد باشد و در سکوت کامل راهی فرودگاه
می شویم.
راه طولانی است و وقت برای مدتی کار کردن هست اما کمی بعد تلفن همراهم زنگ
می خورد. با خویشاوندی عزیز حرف می زنم و دوباره مشغول کارم می شوم.
راننده تاکسی به تدریج از پشت فرمان تکان های غیر ضروری می خورد و بالاخره
با لحنی مردد به زبان فارسی می پرسد: "خانم شما آشوری هستید؟" معترفم که با
حیرت توأم با کمی ملامت و با لحنی جدی می گویم: "شما که تا حالا مراکشی،
اسپانیایی یا هرجایی بودید، چطور آشوری از آب درآمدید؟ شما به یک مکالمه
طولانی شخصی گوش دادید و هیچ چیزی نگفتید. چرا؟ آیا واقعأ نمی توانستید
مانند همه ملت های دیگر خودتان را به درستی معرفی کنید؟ شما از چه چیز
آشوری بودن شرمنده اید؟ کم بدبختی داریم و حالا شرمنده هم باید باشیم؟
واقعأ نمی دانم چه بگویم آقا. فقط مطمئن باشید این رفتار، رفتاری درست و
اصیل نیست ."
راننده تاکسی مظلوم که حال خودش را به نام احمد معرفی می کند صمیمانه
عذرخواهی می کند و چنین توضیح می دهد:" نه، نه، خانم. من آشوری نیستم! اهل
جنوبم. نمی دانم شما با جنوبی ها آشنائی دارید یا نه. ما مثل تهرانی ها
نیستیم. ما در خانواده های بزرگ و وابسته به هم بزرگ شده ایم". در او غمی
آشنا می بینم. از تجربه مهاجرتش می گوید و از زندگی فعلی اش که ظاهرأ سرشار
از یأس و ناامیدی و احساس شکست است. ما دیگر به فرودگاه رسیده ایم و من
متوجه می شوم که یک مطلب مهم فراموش شده است، او از کجا آشوری می داند؟
هواپیما تأخیر دارد و احمد خواهش می کند که برای جبران "بی توجهی اولیه اش"
و همچنین ادامه صحبت هایش تا زمان پرواز، مرا به یک فنجان قهوه میهمان
کند. او خواهشی نیز دارد که با کمال میل می پذیرم. می خواهد داستانش را
بنویسم و در جایی مناسب ثبت کنم. بقیه این گفتگو گزیده ای است از مکالمه ای
که در کانتین (غذاخوری) فرودگاه ضبط شده است که آن را عینأ منتقل می
کنیم.
ه: "شما مرد شریف، زحمتکش و آگاهی به نظر می رسید، پس چرا این قدر آشفته خاطر ومضطرب
هستید؟"
ا:
"باور کنید دیگـر خودم هم نمی دانـم. از وقتی کـه ایران را ترک کـرده ام
همه چیز به هـم ریخته. از این جا متنفرم. هزار سال دیگر هم به این جا عادت
نخواهم کرد. نه به مردمش، نه به هوایش و نه به زبانش. پانزده سال این جا
زندگی می کنم، از سن سی سالگی. بعد هم خود ایرانی ها، شما نمی دانید چه خبر
است! ایرانی، ایرانی را لو می دهد. ایرانی از ایرانی می گریزد. هیچ کس به
دیگری اطمینان ندارد. همان فرهنگ تعارف، چشم و هم چشمی و پوچی بین اکثریت
آنها رایج است. مهاجرین قدیمی تر هم که محلی به ما نمی گذارند، مخصوصأ
تحصیل کرده ها یشان. دوست و فامیل از هم بیگاری می کشند و به هم کلک می
زنند و بعد هم از همدیگر متنفر می شوند و آخر سر قطع رابطه می کنند. باور
کنید اگر این دوست آشوری من نبود، شاید من تا حالا مرده بودم! من فقط به او
اطمینان دارم. شما واقعأ مردمان شریفی هستید و دروغ نمی گوئید. من دو سال
در منزل او و خواهرش زندگی کردم و از این طریق است که با زبان و فرهنگ شما
آشنایی دارم. آنها بدون هیچ چشم داشتی و صادقانه با من مثل کس و کار خودشان
رفتار کردند. الان هم وقتی خیلی دلتنگ می شوم با آنها درد دل می کنم. حالا
هم واقعأ نمی دانم آیا می توانم این طور زندگی کنم یا نه. خواهش می کنم
شما که الان در کنفرانس مهاجرت بودید، بگوئید من چکار باید بکنم؟"
ه:
"با تشکر از لطف شما، البته در همه اقوام و مللل و اجتماعات، همه نوع
انسان پیدا می شود ولی باور کنید که بسیاری از این احساسات شما طبیعی است و
در اثر جابجائی فرهنگی، عدم بازگشت به مدت طولانی و بعد عدم امکان یا عدم
آمادگی برای بازگشت های به موقع و مکرر می باشد. در طول تاریخ بشر، هزاران
اتفاق بدتر از این اتفاق افتاده است. اگر شما با فرهنگ و تاریخ ما آشنائید و
آن را اصیل و شریف می دانید، آگاه هستید که خود ما مثل ده ها ملت دیگر
چقدر در طول این تاریخ پرفراز ونشیب قلع و قمع شده ایم. خوب می بینید که
هنوز پایداریم، با همان خصوصیت های اصیل باستانی. در عین اینکه در حال حاضر
هم باز به زور خمپاره یا به طور ملایم تر داریم از سراسر سرزمین های
اجدادیمان ریشه کن می شویم. شما سعی کنید آرام باشید و به تجارب بی شک
ارزنده ای که در طی این سالها کسب کرده اید فکر کنید و به یاد داشته باشید
که شما به قول خودتان فقط برای کار و زندگی بهتر برای خود و فرزندانتان
آمدید، در صورت این همه ناراحتی و افسردگی چرا برنمی گردید؟"
ا:
"کاش این طور بود. من غلط کنم دیگر به ایران برگردم. بعد از مدت ها
برگشتم. نمی دانید چقدر وحشتناک بود. انگار از دو دنیا، دو کره مختلف
بودیم. فکر کنید سالها منتظر ویزا بودم. تا آن زمان غیر قانونی کار می
کردم. البته بعد از ویزا هم در این کار ماندم. سفر اولم واقعأ آزار دهنده
بود. عده ای مرده بودند که از من کتمان شده بود، مثلأ بخاطر این که من در
غربت بودم. نسلی نو به دنیا آمده بود که من اصلأ آن ها را نمی شناختم.
روابط خانوادگی کاملأ عوض شده بودند. مرا یا به عنوان کسی می دیدند که روی
گنج قارون نشسته یا عوض شده یا کم رنگ شده و یا ده ها چیز دیگر. به خدا من
اوضاع آنها را بهتر از خودم می دیدم. در کنار هم هستند و هر چند همیشه گله
دارند سفره شان همیشه پهن و رنگین است. در سفر اخیردخترم را هم با خودم
بردم. این بار دردم بیشتر شد. یا به لهجه فارسی اش گیر می دادند، یا می
خندیدند یا بالاخره سوژه ای پیدا می کردند که به او و طرز رفتارش یا به
ساکت و ساده بودنش مربوط باشد و او را معذب می کردند. گفته است ترجیح می
دهد با هم به اسپانیا یا ایتالیا برویم. واقعأ نمی دانم. خودم هم هاج و
واج مانده ام. چه کار باید بکنم؟"
ه:
"آقا جان، مگر چند بار نگفتید "چه کار کنم؟" و از کنفرانس مهاجرت پرسیدید؟
شما باید حتمأ بر این حالت غلبه کنید. زیرا اگر این طور ادامه دهید هم
گذشته و هم آینده خود را از دست خواهید داد. در رابطه با عزیزان ایران که
به هر حال بخش مهمی از وجود، خاطرات و گذشته مهم خود شما هستند، باید در
نظر بگیرید که آنها نه از فرصت هایی که شما و فرزندانتان دارید بهره مندند و
نه مانند شما با دهها فرهنگ و مسئله دیگر آشنا هستند. در مورد دختر
عزیزتان هم باید با درک روحیه او و هویت جهانی اش در کنار اصالت خانوادگی و
فرهنگ ایرانی او را تشویق به درک هویت دست نخورده پدر و مادر بزرگ و دیگر
اقوام نموده و پلی باشید برای برقراری ارتباطی سالم تر بین این دو نسل.
والله مطمئن باشید که تا بیست، سی سال دیگر هیچ نوع رابطه ای بین آنها وجود
نخواهد داشت و این واقعأ باعث تأسف خواهد بود."
ا:
"شما باز حرف های کنفرانسی زدید. من می دانم که در حال حاضر همه از من
ناراضی هستند، هم آن وری ها و هم دخترم. خود من هم از همه ناراحت تر! هیچ
چیز زندگی ام درست نیست. حالا شما می خواهید پل هم بزنم!؟"
ه:
"باور کنید چه در کنفرانس باشد و چه در خیابان، راهی به غیر از این وجود
ندارد. ما مهاجرین که همگی بدون استثناء به نوعی طعم غربت، تنهایی،
دورافتادگی و نژادپرستی نوع غربی را چشیده ایم، بالاخره باید حداقل بهره را
از این همه تجربه ببریم. اگر شما یک رابط سالم بین این دو نسل نباشید و
جوانب مثبت هر دو فرهنگ را به هم نزدیک نکنید، همانطور که خودتان مکررأ می
گوئید، غمگین و ناراحت خواهید بود. برای رهایی از این مخمصه سه راه بیشتر
وجـود نـدارد: حـل شدن در جامعـه آلمان، بی خیـال و بی حس شـدن و یا
فعالانه، منصفانه و با عاطفه واقعی ( که بسیار فراتر از احساسات خامی است
که همیشه ما شرقی ها را مانند سیل های ناگهانی غافلگیر می کند) مسئولیت
پذیرفتن، برنامه ریزی همه جانبه کردن، پیشرفت کردن و زندگی بهتر ساختن."
احمـد که داستانش مشتـی است از خروار، نمی تواند با مسائل مهمـی که مهاجـرت بـه او تحمیل
کرده کنار بیاید. حال که هم ویزا و پاسپورت دارد و هم خانواده و هم کار
قانونی و درآمد خوب و ثابت و هم چنین تمامی امکانات برای ترقی در کار و
زندگی و آینده ای امن و پر از فرصت برای فرزندش، دل مرده و ماشین وار
زندگی می کند. او هم چنین می داند که در آینده نزدیک در رابطه خود با تنها
فرزندش، دختری که با تجربیات، پرورش، انتظارات و آرزوهای دیگری بزرگ می
شود، مشکلات دیگری را در انتظار دارد...
به امید آرامش و سلامتی جسم و جان برای احمد، دوست اصیل و وفادار آشوری اش
و همه مهاجرین زحمتکش از هر قوم و ملت و یا دین و ایمان و باوری که باشند.
Merry Christmas and Happy New Year
میلاد مسیح و سال نو میلادی
2014 مبارک باد
برای همه سالی نیکو آرزو می کنیم
از دوستان گرامی که با کمک های نقدی خود انجمن بانوان شامیرام را
یاری نموده اند، سپاسگزاریم.
خانم ویکتوریا سرگیزی 500،000 تومان
" اولین بنیامین 100،000 "
آقای یزدانشیر سرحدی 200،000 "
" دکتر سرگون گیورگیس 100،000 "
" دکتر نینوس اوراهیم 100،000 "
" دکتر آشور مرادخان 1،000،000 "
------------------------------------------------
عکسهایی از مراسم شب شعر انجمن بانوان شامیرام در تاریخ 12/11/1392
ܝܘܡܐ ܬܒܼܝܠܝܐ
ܕܠܫܢܐ ܝܡܝܐ
21 ܒܫܒܛ
شامیرام
بولتن انجمن بانوان آشوری شامیرام
شماره 19 زمستان 1392
صندوق پستی: 156/13566
No comments:
Post a Comment