دکترهلن ساخو
(لندن ـ انگلستان)
از این شماره،
سلسله مطالبی را با عنوان داستانهای مهاجرت آغاز می کنیم.این داستانها که از
مصاحبه های متعدد با آشوریها استخراج شده است انعکاسی است از بخش مهمی از تاریخ
قوم آشور. قومی که طی قرون گذشته از مرزهای مختلف، قدرتهای مختلف، تراژدیهای مختلف
و خشونت های گوناگون(اقتصادی، قومی، جنسی و...) عبور کرده و هنوز پابرجاست.
این
مصاحبه ها انعکاس مبارزه آنان با هویت های اجباری، چه قانونی( پاسپورت های مختلف)
چه اقتصادی(همیشه در حاشیه جوامع مختلف بودن)، چه سنی( بچه هایی که در مسیر می
میرند یا برای کمک به بزرگترهای مستمند دست به گدایی می زنند) می باشد. وهمچنین
انعکاسی است از تعصبات درون قومی مانند اختلاف اهالی یک منطقه با مناطق دیگر، از برخورد فرقه های مذهبی مختلف با
هم و برخورد اعتقادات ملی مذهبی با مدرنیته...و همچنین انعکاسی است از احساسات پاک
مهاجرین اجباری، از مهاجرت های اجباری و مرگ های بی موقع و کاملأ غیر ضروری، از
پشیمانیهای متعدد، از پیوند با ملت های مختلف، از رفتن ها و برگشتن ها، از ترقی
بشر و جوامع بشری و امکاناتی که تمدن بشری به انسانها هدیه می دهد و گهگاهی نیز
این هدیه را پس می گیرد. داستانهای عاشقانه، پراکندگی، پشیمانی، جدا شدن خانواده ها و بی رحمی تاریخ... این داستانها را
به قوم مظلوم و همیشه اصیل خود هدیه می کنیم با این امید که گذشته را با همه رنجش هایش به فانوسی برای روشن کردن راه آینده تبدیل
کنند.
تقدیم به رفتگان و
ماندگان
ا- داستان دو زن
همه دور میز نشسته بودیم. مادر و دخترعمه اش والا
که پس از سالیان طولانی به ملاقات ما آمده بود کنار هم نشسته و چایی می خوردند و از هر دری
صحبت می کردند و طبق معمول به زبانهای مختلف آشوری، روسی
و فارسی. زبانها بر حسب خاطرات عوض می شد. صحبت هایشان از زمانهای بسیار دور کودکی
بود. از جوانی و از حال. از بیماری و از پیری. گذشته همیشه حاضر بود. سالها بود که
آرزو داشتم داستان زندگی و بخصوص قسمت مربوط به قتل عام و بازگشتشان از روسیه را
بنویسم تا تاریخشان ماندنی شود. صحبت هایشان مثل تصاویر فیلم های سینمایی بود،
عجیب و باور نکردنی. پس رو کردم به دختر عمه والا که بعد از مدتها به دیدن ما آمده بود. آمدم
بپرسم که در روسیه چه گذشته بود اما یادم آمد که داستان دربدری خانوادگی خیلی قبل
تر شروع شده بود .پس سوال کردم:ـ عمه بگو چرا
و چطور به روسیه رفتید؟ عمه گفت: ـ در
1914 بعلت حمله نیروهای عثمانی،آشوریها از روستای خود واقع درکوهستانهای ترکیه
فرار کردند. آنها خانه و کاشانه شان را رها کردند وپای پیاده راه افتادند. مدتهای
مدید در دشتها ماندند و گاهی غذای گرگها و سگها شدند. در راه مورد تهاجم کردها
قرار گرفتند. ترکها به کرات به زنان تعدی می کردند. گاهی پیرها و زنها و بچه ها را
زیر درختان می گذاشتند چون نمی توانستند به راهشان ادامه دهند. یک کشیش بچه هایی
را که سر راه مانده بودند جمع کرده بود و به یتیم خانه برده بود. از این هزاران
نفر که به کشورهای مختلف رفتند عده ای هم به روسیه پناه بردند.
حالا وقت پرسیدن یک
سوال اصلی بود: عمه جان چرااز روسیه برگشتید؟ وجواب عمه این بود: سال 1936 شب دوازدهم
اشواط ، افراد کا. گ. ب وارد خانه ما شدند و هر سه عمویم را بردند. آن موقع متوجه علت
این کار نشدیم. فقط به مادر بزرگم گفته بودند: لباس بدهید (برای بازداشت شدگان).
صبح روز بعد پس از پرس و جو متوجه شدیم که
همه مردان آشوری را برده اند. فقط دایی یعنی پدر دختر دائی عزیزم که اینجا نشسته است مانده بود. قبل ازاین قضیه
به همه آشوریها گفته بودند که شما رعیت ایران هستید و باید پاسپورت ایرانی را
بدهید و رعیت شوروی شوید. اما آنها قبول نکرده بودند.چون در آن موقع سربازگیری می
کردند و مردم ما نمی خواستند به جنگ بروند.
پرسیدم که آیا آن موقع آشوری ها پاسپورت
داشتند؟ و او در جواب گفت: بله مردم از ترکیه به همدان و اورمی رفتند و در آنجا
سجل ایرانی گرفتند. بعد هم با همان سجل ها
به روسیه رفتند و تا سال 1936 آنجا زندگی کردند . در 1936 به مردم اعلام
کردند که سجل ها را بدهید و رعیت شوروی شوید اما مردم قبول نکردند. همه را به زندان
بردند. خیلی ها کتک خوردند. بعضی ها به
همدیگر تهمت زدند تا کتک نخورند اما نه خیلی از آنها. بعد در شروع جنگ همه را به
سیبری تبعید کردند. اما پدرم که گفته بود من هیچ کاری نکرده ام خیلی کتک خورده
بود. در زندان مردها را متهم به جاسوسی برای دشمنان کشور و یا اقدامات خرابکارانه
می کردند و آنقدر می زدند تا اعتراف کنند.اگر اعتراف می کردند در زندان می ماندند.
اما پدرم که اتهامش را قبول نکرده بود شش ماه بعد از زندان آزاد شد. بعدأ پدرم و دائی تصمیم گرفتند به ایران برگردیم.
برای برگشت به ایران به باکو آمدیم و با کشتی به بندر پهلوی(انزلی) رسیدیم. در
باکو همه چیز را بازرسی کردند و حتی طلاهایمان را گرفتند چون طلا جزو ثروت روسیه
حساب می شد. هر چیزی را که قایم کرده بودیم از ما گرفتند.
به فکرم رسید که آنها در روسیه از چه راهی
امرار معاش می کردند وچه ثروتی داشتند که با خودشان ببرند. همین را از والا
پرسیدم. جواب داد: خرید و فروش می کردند.مادر پرید وسط حرف و گفت: بیشترشان پینه
دوزی می کردند و اجناس مختلفی را که با کوپن می گرفتند دربازار سیاه می فروختند.
البته پدرمن در یک مکانیکی کار می کرد.
برای اینکه رشته کلام قطع نشود از دخترعمه
پرسیدم: راحت و بدون دردسر به ایران رسیدید ؟ گفت: بعد از رسیدن کشتی به بندر پهلوی
از طرف حکومت ایران خبر دادند که افراد ما فقط اجازه دارند به شهرهای همدان، قزوین
یا سلطان آباد بروند. ما هم به طرف همدان را افتادیم. در راه همدان برادر کوچکم از
دنیا رفت. ما سوار یک کامیون شده بودیم که پر بود و جای تکان خوردن نداشت. برادرم
که حدودأ 6 یا 7 ماهه بود وسط راه جان داد. در قزوین کامیون ایستاد و جسدش را پیش
یک دکتر آشوری بردند تا اجازه دفن دهد.
اینجا دخترعمه ساکت شد و مادرم که متوجه ناراحتی
او شد دنباله صحبت را گرفت و گفت: بعد یک جعبه پرتقال را خالی کردند و کشیشی ارمنی
آوردند تا مراسم تشمشتا(مراسم ختم) را برگزار کند. بعد از دفن بچه دوباره همه سوار
کامیون شدند و به راهشان ادامه دادند.
دخترعمه همانطور ساکت و ماتم زده مانده بود. مشخص
بود که به این آسانی به مقصد نرسیده بودند. تراژدیها حضور عینی پیدا کرده بودند. با
عذرخواهی از او اجازه خواستم تا به صحبت ادامه دهیم. پرسیدم: تا همدان چطور گذشت؟
دوباره به حرف آمد و گفت: وسط راه کامیون خراب شد. مجبور شدیم سوار یک الاغ شویم
تا به قزوین برسیم. چون هوا گرم بود و همه سعی می کردند به یک جای امن برسند. یک
قهوه خانه هم آنجا بود. نزدیک قزوین بودیم که ماشین خراب شد. همه با هم نمی
توانستیم برویم پس هر دو یا سه نفر سوار یک ماشین می شدند و
می رفتند تا به همدان برسند. البته پیرها و بچه ها را سوار ماشین
های غریبه می کـردند. بقیه منتظر شدند تـا ماشین تعمیر شود. بعد که ماشین درست شد
جوانهایی که مانده بودند سوار شدند و خودشان را به همدان رساندند. از قزوین به همدان رفتیم و آنجا مستقرشدیم. در همدان حق خروج از شهر را نداشتیم. باید روزی سه مرتبه به مرکز پلیس می رفتیم و
حضورمان را اطلاع می دادیم . چون می ترسیدند که به تهران یا شهرهای دیگر برویم.
پرسیدم زندگیتان در همدان چطور بود؟ دختر عمه
والا سرش را تکان داد و گفت: در همدان به ما اتاق اجاره نمی دادند چون از آنها که
از روسیه آمده بودند می ترسیدند. مجبور می شدیم یک خانه را بطور کامل اجاره کنیم و
هر اطاق را به یک خانواده بدهیم. اما بعد از شروع جنگ دیگر کسی کاری به کار ما
نداشت. بعدأ ارتش آمریکا وارد همدان شد. قبل از آن دائی باغی گرفت و من و برادرم و
بقیه را با خودش برد به آن باغ. آنجا در حدود 15 ـ 10 نفر در یک اطاق زندگی می کردیم.
به اینجای قصه که رسید یاد قضیه قطار افتادم.
قصه تراژدیکی بود. پس گفتم: والا جان می
دانی چرا مادر بزرگت می خواست خودش را زیر قطار بیندازد؟ با لحنی پر از غصه جواب داد: وقتی از روسیه می آمدیم
مادر بزرگ خیلی ناراحت بود ومی خواست خودش را زیر قطار بیندازد چون دو پسرش در
زندان سیبری بودند. وقتی پدرم و دائی به ایران آمدند پدر بزرگ و مادر بزرگ آنجا ماندند
و امیدوار بودند که پس از آزادی پسرهایشان
همه با هم به ایران بیایند. بعد که جنگ دوم شروع شد آلمانیها که وارد روسیه شده
بودند قصد آتش زدن خانه دائی را داشتند وپدر بزرگ که خواسته بود مانع آنها شود با گلوله آنها کشته شده بود. مادر بزرگ هم سه روز بعد از مرگ
او از غصه مرد. پسرهایشان هم در جنگ جانشان را از دست دادند.
بغض
گلوی همه را گرفته بود. بایــد داستان را تمام می کردیم. پرسیدم: این درست است که
مردم بعد از چند سال می خواستند برگردند
به روسیه؟ سری تکان
داد وگفت: بله خیلی ها می خواستند برگردند.حتی بعضی ها قصد داشتند با شنا به آن
طرف را برسند. مثلأ یکی از افراد فامیل خودمان می خواست برگردد. به همین خاطر کتک
خورد و زندانی شد.
اما من هنوز متوجه نشده بودم که چرا می خواستند
برگردند.آنها که برای برگشت به کشور خودشان سختی ها و بدبختی های زیادی را تحمل
کرده بودند. عمه چند دلیل آورد: ـ اینجا از آب و برق خبری نبود. مردم اینجا هم طور
دیگری بودند. عادت نداشتند زن بی حجاب ببینند. آشوری ها اکثرأ در روسیه به مدرسه رفته و با سواد شده
بودند. اینجا که رسیدند فهمیدند که زندگی در اینجا سخت خواهد بود. در همدان شروع
کردند به روسی خواندن چون می خواستند برگردند به روسیه. ما هم می خواستیم برگردیم.
اما برادرم عاشق دختری شد و گفت من نمی آیم. بابا با او دعوا کرد و حتی کتکش زد
اما فایده ای نداشت. در نتیجه از رفتن منصرف شدند. در همدان به ما کار نمی دادند.
زن بی حجاب که در خیابانها می دیدند دنبالش می کردند وآزارش می دادند. و ما متوجه
نمی شدیم که چرا این کار را می کنند. حتی
گاهی پیش می آمد که دختری را بزور می بردند. بخصوص اگر خوشگل بود. یادم می آید که
یک دختر را شبانه ومخفیانه به تهران فراری دادند چون رئیس شهربانی آن موقع چشم طمع
به او داشت.
بخاطر دارم در همدان که بودیم خبر رسید که می
خواهند مسیحیان را سر ببرند. سردر خانه تمام آشوریها نشانه گذاشته بودند. خودمان
این نشانه ها را دیدیم. معلوم نبود این کار زیر سر چه کسی بود. یک آشنا مسلمان داشتیم
به اسـم آقای شهبازی. گـفت: امشب می خواهـم در خانـه شما بخوابم. ما که
پرسیدیم چرا گفت همینطوری. او شنیده بود که اتفاقی می افتد و می خواست مانع آن
شود. البته ما بعد از تمام شدن قضیه از موضوع خبردار شدیم.
: راستی والا جان اوضاع
بقیه آشوریها درآن زمان چگونه بود؟
: ـ آنهایی که
اصلیتشان از اورمیه بود هم مشکلات و بدبختی های خودشان را داشتند اما سختی های آنها کمتراز امثال ما بود. چون در آنجا (اورمی) قوم و خویش هایی داشتند که
کمکشان می کردند. اما مردم ما که اصلیتشان از روستاهای آترا( روستاهای مناطق
کوهستانی بین ایران و سوریه و ترکیه) بود کسی
را نداشتند و فقیر بودند. ما قرقره نخ، صابون، عطر، متکا و لباس خواب و ظرف و ظروف
می فروختیم وخرج زندگیمان را در می آوردیم. بعدها که مردم کمی پول جمع کردند اغذیه
فروشی و مهمانخانه باز کردند و وضع مالیشان بهتر شد. دائی در باغ 2 راس گاو نگه
داشته بود. شیر گاو و تخم مرغ و بادمجان و گوجه و خیار داشتیم . فقظ گوشت را از
بیرون می خریدیم. بعد اغذیه فروشی باز کرد و وقتی امریکائیها و انگلیسیها آمدند
کارش رونق گرفت.
گفتم: درست است که به شما ها نان نمی فروختند؟
: ـ بله. مردم
شهرنشین نه فقط از ما بلکه از همه آشوریها خوششان نمی آمد. ما را نجس می دانستند وبه
همین خاطر به ما نان نمی فروختند. یادم می آید که در محل ما زنی بود که شوهرش در زندان بود. او هفت یا هشت بچه را جمع می کرد و روستا به روستا به گدائی می رفت. من هم
جزو این هفت هشت تا بودم. البته برای ما بچه ها این یک بازی بود. آن زن ما را جای
بچه های خودش جا می زد تا دل مردم بیشتر به حالش بسوزد. پول گدایی را هم برای خودش
نگه می داشت. چند ماه این قضیه ادامه داشت. در دهات از ما خوب پذیرائی می کردند.
دلشان برای ما می سوخت و ماست و شیر و نان به ما می دادند.
سوال
بعدی این بود که چطور توانسته بودند از این وضعیت بیرون بیایند؟ عمه جواب این سوال
را هم داشت:
ـ از شروع جنگ به
بعد وضع زندگی ما بهتر شد. رستوران و اغذیه فروشی باز کردیم
.خارجیها می آمدند و استفاده می کردند. بعضی از زنها هم برای لباسشوئی به سرباز
خانه می رفتند. لباس می شستند و اطو می کردند. بعد از آن به تهران آمدیم. در تهران
بچه ها بزرگ شدند و مشغول کارشدند و اوضاع خیلی بهتر شد.
تا آمدم سوال دیگری بپرسم مادرسینی چایی را روی
میز گذاشت و گفت: بسه دیگه .حالا یک چایی بخورید تا خستگی در کنید. خدا رو شکر که
اون روزها گذشت و همه الان دور هم هستیم. براستی چه صبور، قانع، مهربان و زیبا بودند!
No comments:
Post a Comment