لیو تولستوی
"شنیدهاید که گفته شده است، چشم در مقابل چشم و دندان
در مقابل دندان؛ اما من به شما میگویم، که شما در مقابل شر مقاومت نکنید." -
- متی آیهی 38، سطر 39.
زمان ارباب و رعیتی، سالها قبل از آزاد کردن میلیونها
رعیت توسط الکساندر دوم در 1862 بود. در آن روزها اربابان گوناگونی بر مردم حکمرانی
میکردند. کم نبودند آنهایی که خدا را به یاد داشتند و با بردههایشان به روشی
انساندوستانه و نه مانند حیوانات باربر رفتار میکردند، در حالی که دیگرانی بودند
که بندرت کاری نیک و یا سخاوتمندانه انجام میدادند؛ اما وحشیترین و ظالمانهترین
آنها رعیتهای سابقی بودند که از میان کثافت برخاسته و تبدیل به شاهزاده شده
بودند.
همین قشر بود که واقعأ زندگی را برای کسانی که به اندازهی
کافی بداقبال بودند که تحت سلطهی آنها درآیند، تبدیل به یک مشقت نمودند. تعدادی
از آنها از صفوف رعایا برخاسته بودند تا سرپرستی املاک اشراف را به عهده بگیرند.
رعایا مجبور بودند تعداد معینی از روزهای هفته را برای ارباب خود کار کنند. زمین و آب فراوان،
و خاک نیز حاصلخیز بود، و در عین حال مراتع و جنگلها به اندازهی کافی وجود
داشتند تا احتیاجات رعایا و اربابشان را برآورده شوند.
در این میان اشرافزادهای بود که از میان رعایای خود مباشری را برای سرپرستی یکی از املاکش برگزیده
بود. مدت زیادی از واگذاری قدرت به این صاحبمنصب جدید نگذشته بود که شروع به اِعمال
ظالمانهترین قساوتها نسبت به رعایای فقیری که تحت ادارهی او قرار گرفته بودند
کرد. هرچند این مرد همسر و دو دختر متأهل داشت، و آنقدر پول به دست میآورد که بدون
زیر پا گذاشتن خدا و یا انسان زندگی شادی داشته باشد، اما باز مملو از رشک و حسادت و غرق در گناه بود.
میخائیل سِمیونوویچ، آزار خود را با وادار کردن رعایا به کار
کردن در روزهایی بیشتر از آنچه که قانون معین کرده بود شروع کرد. او یک آجرپزخانه
ساخت که در آن زنان و مردان را وادار به کار اضافی میکرد و آجرها را به نفع خود
میفروخت.
یک بار رعایایی که اضافهکاری کرده بودند، نمایندهای را
برای شکایت از رفتار اربابشان به مسکو فرستادند اما هیچ نتیجهی رضایتبخشی بدست
نیاوردند. هنگامی که رعایای بیچاره پریشان از حضور اشرافزاده برگشتند، مباشر
تصمیم گرفت که بابت سرکشیشان در برابر او برای گرفتن خسارت، از آنها انتقام بگیرد
و زندگی آنها و قربانیان همکارشان بدتر
از قبل شد.
در میان رعایا افراد خائنی
وجود داشتند که به دروغ دوستانشان را متهم به انجام کار اشتباه و کاشت بذر
اختلاف در میان رعایا میکردند؛ که در نتیجهی آن میخائیل شدیدأ خشمگین شده و افراد زیردست بیچاره، با
ترس از جانشان زندگی میکردند. هنگامی که مباشر از میان دهکده میگذشت مردم دویده
و خود را گویی از یک حیوان وحشی پنهان میکردند. با دیدن وحشتی که به قلبهای
موژیکها انداخته بود، رفتار میخائیل با آنها کینهجویانهتر از قبل شد چنان که یک
مورد شدیدتر نیز به کار زیاد و سوء
استفاده از رعایای بیچاره افزوده شد.
زمانی بود که رعایا این امکان را داشتند که در هنگام یأس،
راههایی بیابند تا بتوانند به واسطهی آنها خود را از شر هیولاهایی مانند
سیمیونوویچ خلاص کنند، پس این مردم بدبخت شروع کردند به فکر کردن به اینکه چه کاری
را نباید انجام دهند تا از یوغ غیر قابل تحملشان خلاص شوند. آنها به طور مخفیانه
اجتماعات کوچکی را در مکانهای پنهان برگزار کردند تا بر بدبختی خود مویه کنند و
برای یافتن بهترین اقدام ممکن با هم مشورت کند. گاه به گاه شجاعترین افراد حاضر
برخاسته و همراهی خود را در این تلاش نشان
میداد: " چه مدت دیگر میتوانیم تحمل کنیم که چنین تبهکاری بر ما حکومت
کند؟ بگذارید یکباره این قضیه را ختم کنیم، زیرا برای ما بهتر است که از بین
برویم تا اینکه عذاب بکشیم. مطمئنآ کشتن
چنین شیطانی در شکل انسان گناه محسوب نمیشود."
روزی قبل از تعطیلات عید قیام مسیح، یکی از این اجتماعات در
جنگل، جایی که میخائیل رعایا را فرستاده بود تا قطعه زمینی را برای او پاک کنند،
برگزار شده بود. به هنگام ظهر آنها برای خوردن نهار و برگزاری جلسهی مشاوره جمع
شدند. یکی از آنها گفت "چرا ما اکنون نمیتوانیم اینجا را ترک کنیم؟ خیلی زود
تعدادمان به هیچ تقلیل پیدا میکند. تا کنون هم ما و همینطور زنان بیچارهمان شب
و روز، بدون استراحت و تا سرحد مرگ کار کردهایم، اگر چیزی به طریقی که خوشایند او
نیست انجام شود او قصوری خواهد یافت و شاید تعدادی از ما را ،همانطور که در مورد
سیمون بیچاره که زمانی نه چندان قبل کشته شد اتفاق افتاد، تا سرحد مرگ تنبیه کند.
همین اواخر بود که آنیسیم چنان با میلههای آهنی شکنجه شد که مرد. ما قطعأ دیگر
این حد را نمیتوانیم تحمل کنیم."
دیگری گفت " بله، صبر چه فایدهای دارد؟ بیایید فورأ اقدام کنیم. امشب
میخائیل اینجا خواهد بود و از سوءاستفادهی بیشرمانه از ما اطمینان حاصل خواهد
کرد. پس بیایید او را از اسبش پرت کنیم و با یک ضربهی تبر چیزی را که لایق است
به او بدهیم، و به این ترتیب به بدبختی خود پایان بدهیم. سپس ما می توانیم سوراخ
بزرگی حفر کنیم و او را مانند یک سگ دفن کنیم، و هیچ کس متوجه نخواهد شد که چه بر
سرش آمده است. اکنون بیاییم به توافقی برسیم-- مانند یک مرد کنار هم باشیم و به همدیگر
خیانت نکنیم."
واسیلی مینایف آخرین سخنران بود که دلایل بیشتری برای
شکایت از سبعیت میخائیل نسبت به سایر همکاران خود داشت. مباشر عادت داشت هر هفته
او را به شدت تنبیه کند، و همسر واسیلی را هم به خدمت خود گرفته بود تا برایش
آشپزی کند.
به دنبال آن، در غروب بعد از این اجتماع در جنگل، میخائیل
سوار بر اسب به محل رسید. فورأ شروع کرد تا از روش انجام کار ایراد بگیرد و از قطع
شدن تعدادی از درختان لیمو شکایت کند. مباشر خشمگین فریاد زد "من به شما گفتم که هیچ یک از
درختان لیمو را قطع نکنید! چه کسی این کار را انجام داده است؟ فورأ به من بگویید،
وگرنه من تک تک شما را تنبیه خواهم کرد!"
در تحقیقات، به رعیتی به نام سیدور به عنوان مقصر اشاره شد،
و سیلیهای محکمی به صورتش زده شد. میخائیل، واسیلی را هم شدیدأ تنبیه کرد زیرا
بعد از اینکه ارباب سوار بر اسب به سلامتی به خانه رسید او به اندازهی کافی کار
نکرده بود.
به هنگام غروب بار دیگر رعایا گرد آمدند، و واسیلی بیچاره
گفت "اوه، آخر ما چه گونه مردمی هستیم؟ ما فقط تعدادی گنجشک هستیم، و ابدأ
انسان نیستیم! ما عهد میکنیم که درکنار یکدیگر بایستیم، اما به محض اینکه زمان
عمل فرا میرسد همگی فرار میکنیم و مخفی میشویم. روزگاری تعدادی از گنجشکها بر
علیه یک عقاب همپیمان شدند، اما هنوز مدت چندانی از پنهان شدن آنها در علفها نگذشته
بود که پرندهی شکاری ظاهر شد. عقاب یکی از بهترین آنها را انتخاب کرد و با خود
برد تا بخورد، بعد از آن گنجشکهای دیگر شروع کردند به جیغ و داد، جیک جیک! و
دریافتند که یکی از آنها گم شده است. پرسیدند "چه کسی کشته شده است؟ وانکا؟
خوب، حقش بود!" شما دوستان من، درست به همین روش عمل میکنید. هنگامی که
میخائیل سیدور را زد شما باید بر عهدتان میایستادید. چرا بلند نشدید و با یک ضربه
به او و بدبختیمان پایان ندادید؟"
تأثیر این سخنرانی این بود که رعایا در تصمیمشان برای کشتن
مباشر قاطعتر شدند. مباشر قبلأ به آنها امر کرده بود که در ایام عید قیام مسیح
باید برای شخم زدن و کاشتن جو دوسر در مزرعه آماده باشند، و در نتیجه رعایا رنجیدند
و در منزل واسیلی جمع شدند تا اجتماع دیگری برگزار کنند. آنها گفتند "اگر او
واقعأ خدا را فراموش کرده است و به ارتکاب چنین
جرمهایی علیه ما ادامه دهد، حقیقتأ لازم است که او را به قتل برسانیم. در
غیر این صورت بگذارید نابود شویم زیرا اکنون دیگر برای ما تفاوتی ندارد."
به هر حال این برنامهی مأیوس کننده با مخالفت شدید یک مرد خمیدهی
آرام به نام پیتر میخایِف روبرو شد. او گفت "برادران، شما مرتکب گناهی دردناک
میشوید. گرفتن جان یک انسان امری بسیار جدی میباشد. البته خاتمه دادن به وجود
میرای یک انسان آسان است اما در واقع روح آنانی که این کار را انجام دهند چه خواهد
شد؟ اگر میخائیل به رفتار ناعادلانهی خود علیه ما ادامه دهد، مطمئنأ خداوند او را
مجازات خواهد کرد. اما دوستان من، ما باید تحمل داشته باشیم."
این کلام صلحجویانه تنها به درد تشدید خشم واسیلی خورد. او
گفت "پیتر همیشه در حال تکرار همان داستان قدیمی است. *کشتن انسان گناه است*،
ارتکاب به قتل قطعأ گناهآلود است؛ اما ما باید در نظر بگیریم که با چه نوع انسانی
سروکار داریم. همه میدانیم که کشتن یک انسان خوب عمل اشتباهی است، اما حتی خدا
جان چنین سگی مانند او را خواهد گرفت. این وظیفهی ماست که اگر کمترین محبتی نسبت
به انسان داشته باشیم، به سگی که دیوانه است شلیک کنیم. زنده گذاشتن او گناه است و
اگر چنین شود ما همه رنج خواهیم برد، بگذارید این کار به نفع مردم باشد و آنها به
خاطر این کار از ما سپاسگزار خواهند بود. اگر بیشتر از این ساکت بمانیم تنها
پاداش ما یک شلاق خواهد بود. میخایِف، شما بیهوده صحبت میکنید. شما چرا در مورد
گناهی که اگر طی ایام عید قیام مسیح کار کنیم مرتکب خواهیم شد فکر نمیکنید – آیا
به این علت است که از کار کردن در آن هنگام خودداری خواهید کرد؟"
پیتر جواب داد " خوب، پس اگر آنها مرا برای شخم زدن
بفرستند، من خواهم رفت. اما با ارادهی آزاد خودم نخواهم رفت، و خداوند خواهد
دانست که گناه از آن چه کسی است، و طبق آن متخلف را مجازات خواهد کرد. به هر حال ما
نباید او را فراموش کنیم. برادران، من تنها عقاید خودم را به شما نمیگویم. قانون
خداوند این نیست که شر را با شر جواب بدهیم؛ در واقع اگر شما به این طریق بکوشید
که شرارت را شکست بدهید، شرارت با قدرت بیشتری به سوی شما خواهد آمد. کشتن انسان
برای شما دشوار نیست، اما خون او به یقین روح شما را لکهدار خواهد نمود. ممکن است
گمان کنید مرد بدی را کشتهاید، و از شر یک شیطان خلاص شدهاید – اما بزودی
درخواهید یافت که بذر شرارت بزرگتری درون شما کاشته شده است. اگر شما به بدبختی
فرصت بدهید، بدون شک به سوی شما خواهد آمد."
از آنجا که پیتر در میان رعایا بدون همدرد نبود، در نتیجه
رعایای بیچاره به دو دسته تقسیم شدند: پیروان واسیلی و آنها که نقطه نظرات میخایف
را داشتند.
در یکشنبهی قیام مسیح هیچ کاری انجام نشد. حوالی غروب پیرمردی از بارگاه اشرافزاده پیش رعایا آمد و
گفت "مباشر ما، میخائیل سیمیونوویچ به شما امر میکند که فردا برای شخم زدن
مزرعه برای کاشت جو بروید." به این ترتیب پیرمردِ مأمور به میان دهکده رفت و به
مردم امر کرد که روز بعد برای کار - بعضی در نزدیکی رودخانه و دیگران در نزدیک
جاده - آماده شوند. مردم بیچاره غمگین شدند، تعدادی از آنها اشک ریختند، اما هیچ
کس جرأت نکرد از اوامر ارباب خود سرپیچی کند.
صبح روز دوشنبه عید
قیام مسیح، هنگامی که ناقوسهای کلیسا ساکنین دهکده را برای مراسم مذهبی فرامیخواندند،
و زمانی که دیگران در شرف لذت بردن از یک تعطیلات بودند، رعایای بداقبال برای شخم
زدن مزرعه از جا پریدند. میخائیل نسبتأ دیر بلند شد و در اطراف مزرعه به قدم زدن
پرداخت. مستخدمین خانگی درگیر کار خود بودند و لباس روز پوشیده بودند، در حالی که
همسر میخائیل و دختر بیوهی آنها ( که طبق عادت در ایام تعطیل به دیدار آنها آمده
بود)، به کلیسا رفته و بازگشته بودند. یک سماور جوشان انتظار آنها را میکشید، و آنها
همراه میخائیل که بعد از روشن کردن پیپ خود پیرمرد را صدا کرد، شروع به نوشیدن چای
کردند.
مباشر گفت "خوب، آیا به موژیکها دستور دادی که امروز
شخم بزنند؟"
جواب این بود "بله، قربان، دستور دادم."
"آیا همگی آنها به مزرعه رفتند؟"
"بله قربان، تمامشان. من خودم به آنها دستور دادم که
چه جایی را شخم بزنند."
" همهی اینها بسیار خوب است. تو دستورات را دادی، اما
آیا آنها در حال شخم زدن هستند؟ فورأ برو و ببین، و میتوانی به آنها بگویی که من
بعد از نهار آنجا خواهم بود. انتظار من این است که برای هر دو خیش یک و نیم آکر
شخم زده شده باشد، و کار باید به خوبی
انجام شده باشد؛ در غیر این صورت آنها بدون توجه به تعطیلات به شدت مجازات خواهند
شد."
"قربان من شنیدم و اطاعت میکنم."
پیرمرد به راه افتاد، اما میخاییل او را صدا کرد. بعد از
مدتی تردید، گویی که احساس ناراحتی میکند، گفت " به هر حال، به آنچه که آن
اراذل دربارهی من میگویند گوش بده. بدون شک بعضی از آنها به من دشنام خواهند داد،
و من میخواهم کلمات را به طور دقیق به من گزارش بدهی. من میدانم که آنها چه
تبهکارانی هستند. آنها اصلآ ازکار خوششان نمیآید. ترجیح میدهند تمام روز را دراز
بکشند و کاری انجام ندهند. آنها دوست دارند در ایام تعطیل بخورند و بیاشامند و
شادی کنند، اما فراموش می کنند که اگر شخمزدن انجام نشود بزودی بسیار دیر خواهد
شد. پس برو و به چیزی که گفته میشود گوش بده، و گفتههایشان را با جزئیات به من
بگو. فورأ برو."
"قربان من شنیدم، و اطاعت میکنم."
پیرمرد پشت به او کرد و بر اسبش سوار شد و خیلی زود در
مزرعه، که رعایا به سختی در آن مشغول کار بودند بود.
اتفاقأ همسر میخائیل که زن خوشقلبی بود، سخنانی را که
شوهرش با پیرمرد رد وبدل کرده بود شنید. هنگامی که به او رسید گفت "دوست
خوبم، میشینکا (مخفف میخائیل)، من التماس میکنم تا اهمیت و شأن این روز مقدس را
در نظر بگیری. به خاطر مسیح مرتکب گناه مشو. بگذار موژیکهای بیچاره به خانه
بروند."
میخاییل خندید، اما پاسخی به درخواست زن مهربانش نداد.
سرانجام به او گفت "مدت زیادی است که شلاق نخوردهای، و اکنون آنقدر شجاع شدهای
که در اموری که به تو مربوط نیست دخالت کنی!"
زن اصرار کرد "میشینکا، من خواب ترسناکی دربارهی تو
دیدهام. بهتر است که اجازه دهی موژیکها بروند."
او گفت "بله، من درک میکنم که تو این اواخر آنقدر
گوشت اضافه کردهای که فکر میکنی شلاق را احساس نخواهی کرد. مواظب باش!"
میخائیل بعد از اینکه دستور شام خود را داد، در حالی که با
گستاخی پیپ داغش را مقابل گونهی زنش گرفته بود، او را از اتاق بیرون کرد. بعد از
خوردن غذایی گوارا شامل سوپ کلم، خوک کباب شده، کیک گوشت، شیرینی با شیر، ژله، کیکهای
شیرین و وُدکی، او زنی را که برایش آشپزی میکرد صدا زد و به او دستور داد که
بنشیند و آواز بخواند، سمیونوویچ با گیتار او را همراهی میکرد.
هنگامی که مباشر از همنشینی با آشپز خود نهایت لذت را میبرد،
پیرمرد بازگشت، تعظیم کوتاهی به مافوق خود نموده و اقدام به دادن اطلاعات لازم مربوط
به رعایا کرد.
میخائیل پرسید "خوب، آنها شخم زدند؟"
پیرمرد پاسخ داد "بله، آنها نیمی از مزرعه را تمام کردهاند."
"هیچ اشتباهی که بشود پیدا کرد نشده است؟"
"چیزی که من بتوانم کشف کنم نیست. به نظر میرسد کار
بسیار خوب انجام شده است. آنها قطعأ از شما میترسند."
"خاک چگونه است؟"
" بسیار خوب. به نظر میرسد کاملأ نرم باشد."
بعد از یک مکث کوتاه سمیونوویچ گفت "خوب، آنها دربارهی
من چه گفتند؟ فکر میکنم دشنامم دادند؟"
از آنجا که پیرمرد چیزی را منمن کنان میگفت، میخاییل به
او امر کرد که صحبت کند و تمام حقیقت را به او بگوید. او گفت "همه چیز را به من
بگو، من میخواهم کلمات آنها را به طور دقیق بدانم. اگر حقیقت را به من بگویی، به
تو پاداش خواهم داد، اما اگر چیزی را از من پنهان کنی، مجازات خواهی شد. کاترین،
اینجا را نگاه کن، یک لیوان ودکا بریز تا به او جرأت بدهد."
پیرمرد بعد از نوشیدن به سلامتی رئیسش، به خود گفت "این
تقصیر من نیست که آنها ستایشش نمیکنند.
من باید حقیقت را بگویم." سپس در حالی که بطور ناگهانی به طرف سرپرست برمی گشت،
گفت "میخائیل سمیونوویچ، آنها شکایت میکنند. آنها به تلخی گله میکنند."
میخائیل پرسید "اما آنها چه میگویند، به من
بگو."
"خوب، یکی از چیزهایی که آنها گفتند این بود، *او به
خدا ایمان ندارد.*"
میخائیل خندید. او پرسید "چه کسی این را گفت؟"
"به نظر میرسید که در این عقیدهی متفقالقول باشند.
آنها گفتند *شیطان بر او غلبه کرده است.* "
مباشر خندید "بسیار خوب، اما به من بگو هر کدام از
آنها چه گفت. واسیلی چه گفت؟"
پیرمرد تمایلی نداشت که به مردماش خیانت کند، اما نسبت به
واسیلی کینهای قطعی داشت، و گفت "او بیشتر از هر کسی به شما دشنام
داد."
"اما چه گفت؟"
واسیلی گفت "تکرار آن وحشتناک است قربان. *او باید مانند
یک سگ، بدون داشتن فرصت توبه بمیرد!*"
میخائیل گفت "ای تبهکار! اگر نمیترسید مرا میکشت.
بسیار خوب، واسیلی، ما با تو خردهحسابی داریم. و تیشکا – فکر میکنم او مرا یک سگ
خطاب کرد؟"
پیرمرد گفت "خوب، آنها در مورد شما چیزی به جز گله
نگفتند؛ اما برای من زشت است که گفتههایشان را تکرار کنم."
"زشت یا غیر زشت، من میگویم که باید به من بگویی."
"بعضی از آنها گفتند که کمر شما باید خرد شود."
به نظر میرسید که سمیونوویچ عمیقأ از این گفته لذت میبرد،
زیرا آشکارأ میخندید. او گفت "خواهیم دید که اول کمر چه کسی خرد خواهد شد.
این عقیدهی تیشکا بود؟ در حالی که انتظار نداشتم که چیز خوبی دربارهی من بگویند،
انتظار چنین ناسزاها و تهدیدها را هم نداشتم. و آن احمق، پیتر میخایف هم به من
ناسزا میگفت؟"
"نه، او ابدأ به شما ناسزا نگفت. او تنها فرد ساکت
میان آنها بود. میخایف یک موژیک بسیار عاقل است و مرا به تعجب میاندازد. تمام رعایای
دیگر از کارهای او حیرت کرده بودند."
"او چه کار کرد؟"
"او کار جالبی انجام داد. با پشتکار مشغول شخم زدن بود،
و هنگامی که من به او رسیدم شنیدم کسی با زیبایی بسیار میخواند. هنگام نگاه کردن
به شخمزنندگان شئی روشنی را دیدم که میدرخشید."
"خوب، آن شئی چه بود؟ زود باش!"
"یک شمع مومی کوچک پنج کوپکی بود که به روشنی میسوخت، و باد قادر به خاموش کردن آن
نبود. پیتر که یک پیراهن نو پوشیده بود، در حین شخم زدن سرودهای زیبایی را میخواند،
و بدون توجه به نحوهی انجام کارش، شمع همچنان به سوختن ادامه میداد. او در حضور
من و در حالی که خیش را به شدت تکان میداد، آن را جا انداخت، اما آن شئی کوچک
روشن میان تیغههای جلویی دست نخورده ماند."
"و میخایف چه گفت؟"
"او چیزی نگفت به جز هنگامی که با دیدن من، عید را
تبریک گفت و بعد از آن به راه خود رفت، در حالیکه مانند قبل به شخم زدن و خواندن ادامه داد. من چیزی به او نگفتم اما
با رسیدن به سایر موژیکها متوجه شدم که آنها میخندند و سرگرم همکار ساکتشان
هستند. آنها گفتند *شخم زدن در دوشنبهی عید قیام گناه بزرگی است. شما بخشیده
نخواهید شد حتی اگر تمام عمرتان هم دعا کنید.*"
"و آیا میخایف جوابی نداد؟"
"او آنقدر ایستاد که بگوید *صلح بر زمین و امید نیک بر
انسان باد.* پس از آنکه او به شخم زدن و سرود خواندن خود ادامه داد، شمع حتی
درخشانتر از قبل میسوخت."
سِمیونوویچ اکنون دست از تمسخر برداشت، و در حالی که گیتار
خود را کنار میگذاشت، سرش بر سینهاش افتاد و غرق در افکار خود شد. سپس به پیرمرد و آشپز دستور داد آنجا را ترک
کنند و بعد از آن پشت یک پرده رفت و خود
را روی بستر انداخت. هنگامی که زنش داخل شد و با مهربانی با او صحبت کرد، او مشغول
آه کشیدن و ناله کردن بود. میخائیل از گوش دادن به او خودداری کرد و فریاد میزد
"او بر من پیروز شده ، و پایان من نزدیک است."
زن گفت "میشینکا، بلند شو و به مزرعه نزد موژیکها
برو. بگذار آنها به خانه بروند و همه چیز عالی خواهد شد. پیش از این تو بدون ترس، از
مخاطرات بزرگتری گذشتهای، اما اکنون به نظر میرسد خیلی پریشان شدهای."میخائیل
تکرار کرد "او بر من پیروز شد. من باختم."
زنش با عصبانیت پرسید "منظورت چیست؟ اگر بروی و همانطور
که میگویم عمل کنی، خطری در میان نخواهد بود." و به نرمی اضافه کرد
"بیا میشینکا، من باید فورأ اسب زینشده را برایت بیاورم."
هنگامی که اسب رسید، زن، شوهرش را مجبور به سوار شدن بر
اسب، و انجام خواستهاش در ارتباط با رعایا کرد. هنگامی که میخائیل به دهکده رسید،
زنی دروازه را برای او باز کرد تا داخل شود، و زمانی که داخل شد، ساکنان دهکده با
دیدن مباشر بیرحم که همه از او وحشت داشتند، به داخل خانهها، باغچهها و سایر
مکانهای خلوت دویدند تا خود را پنهان کنند.
زمانی که میخائیل به دروازهی دیگر دهکده که آن هم بسته بود
رسید، و در حالی که بر اسب نشسته بود قادر به باز کردن آن در نبود، با صدای بلند درخواست
کمک کرد. از آنجا که هیچکس پاسخی به
فریاد او نداد، از اسب پیاده شد و دروازه را باز کرد، اما هنگامی که میخواست بار
دیگر سوار شود و یک پایش را در رکاب گذاشته بود، اسب با دیدن چند خوک ترسید و
ناگهان به یک طرف پرید. مباشر میان حصار پرت شد و هنگامی که بیهوش بر زمین افتاد،
یک میخ چوبی بسیار تیز معدهاش را سوراخ کرد.
حوالی غروب، هنگامی که رعایا به دروازهی دهکده رسیدند، اسبهایشان
از داخل شدن خودداری کردند. رعایا با نگاه کردن به اطراف، جسد مباشر را در محلی که
از حصار افتاده و با صورت در حوضی از خون
دراز کشیده بود پیدا کردند. تنها پیتر میخایِف به اندازهی کافی جرأت داشت که از
اسب پیاده شود و به جسد بر خاک افتاده برسد، و همراهان او در اطراف دهکده میتاختند
و از راه حیاط پشتی وارد میشدند. پیتر چشمان مرد بیجان را بست و سپس جسد را در
یک واگن گذاشت و به خانه برد.
هنگامی که اشرافزاده از حادثهی کشندهای که برای مباشرش
رخ داده بود و از رفتار ددمنشانهای که در مقابل زیردستانش داشت آگاه شد، رعایا
را آزاد کرد و تنها خواستار اجارهای ناچیز برای استفاده از ملک و سایر امکانات
کشاورزیش شد. و به این ترتیب رعایا به وضوح درک کردند که قدرت خدا نه در شر، بلکه در نیکی متجلی شده است.
ترجمه از انگلیسی: شامیرام داودپوریان
No comments:
Post a Comment