Email: shamiram5@gmail.com

انجمeEmail: shamiram5@gmail.com
ن زنان آشوری -Emai تهران - ایران

Saturday, January 3, 2015



                                            شامیرام داودپوریان
  
   به آهستگی و بدون شتاب بر صندلی پشت میز اطاق کوچک کارش نشست. نگاه خسته‌اش را به کتابی که مقابل چشمانش بر روی میز قرار داشت دوخت و دقایقی طولانی به آن خیره شد. یارای آن را نداشت که کتاب را باز کند. ترسی ناشناخته و عجیب سراسر وجودش را تسخیر کرده بود، ترس از اینکه کتاب را باز کند و همه‌ آنچه که سال‌ها در آرزویش بود به یک باره از جلوی چشمانش ناپدید شود
   دستان پر چروکش را که نشانه‌ گذر زمانی طولانی  بود بر رویه براق و رنگین کتاب کشید. نرم بود و احساسی خوشایند در او بر‌می‌انگیخت. بوی کاغذ بسان عطرِ رویاییِ کُندُری که روزهای یکشنبه فضای کلیسا را می انباشت در مشامش پیچید و شادی‌ عظیمی در عمق روحش نفوذ کرد.                                            
   چشمانش بر روی حروف رنگی‌ و شکیل روی جلد  ثابت ماند. حروف تشکیل دهنده‌ نام کتاب را با اعجاب  نگاه کرد: سمکاد، وید، رِش و اَلَپ. وه چه زیبا بود و چشم‌نواز. سپس با صدایی بلند آن را ادا کرد: ساورا!  این همان  کلمه‌ای بود که به او قدرت بخشیده بود تا سال‌های سال دوام بیاورد و در مسیر سنگلاخیِ نوشتن گام بردارد. بله این همان  ساورا یا امید بود که او را به این‌جا رسانده بود، به لحظه‌ای که به سان یک معجزه می‌نمود و باورش بس دشوار.                           
   به یاد آورد نخستین باری را که قلم به دست گرفت و نوشتن حروف جادویی را بر روی یک برگ کاغذ دفتر دو خطی آغاز کرد. بدان هنگام این حروف در نظرش عجیب می نمودند. کودک خردسالی بیش نبود که مادرش، آن مظهر عشق و ایمان صفحه کتاب را باز کرد و الفبای آشوری را یک به یک به او نشان داد. به خاطر آورد  که آن زمان اَلَپ (ܐ) را به قویی تشبه کرده بود با گردنی دراز و قوپ (ܩ) را به گربه‌ای با گوش‌های کوچک. واو (ܘ) را مانند یک توپ نقاشی کرده بود و در نوشتن حرف صاد (ܨ) چه مرارت‌ها که نکشیده بود. اما سمکاد (ܣ) را دوست ‌داشت که زیبا و شکیل بود با دو چشم درشت و گمل (ܓ) را نیز که همچون شتری متین صحرا ا می پیمود  . اما اکنون، پس از سالیان دراز، تک تک آنها را عاشقانه دوست می‌داشت.                                                                         
    از آن زمان تا کنون که شصت سال واندی از آن گذشته بود، نتوانسته بود روزی را بدون این حروف کهن که زاینده همه الفبای دنیا بودند به سر ببرد. همچون عاشقی که در دام  عشق دلبری زیبا و فتان گرفتار شده باشد و تاب دوریش را نیاورد، هر شب با خواندن چند صفحه از کتابی که نقشی از این حروف زیبا زیبا را بر خود داشت به خواب می‌رفت. کلمات را همچون قطرات آبی که یک تشنه مشرف به موتِ سرگردان در صحرا بنوشد فرو می داد و زندگی در سراسر جانش می دوید.  چه شب‌ها که تا صبح محبوب را در میان دستان خود  گرفته  و با لذتی وافرعصاره وجودش را نوشیده بود و صبحگاهان با روحی تازه و امیدی بی کران از خواب برخاسته بود.                                                                      
   به خود آمد،  با انگشتانی لرزان کتاب را ورق زد و چشمش به نوشته‌ها افتاد. این بار عصاره روح خودش را دید که بر روی صفحات کتاب جا گرفته است. غم‌هایش را دید و شادی‌هایش را. عشق و نفرتش را دید و آرزو‌هایش را که بر روی صفحات سفید نقش بسته بودند. این کتاب او بود که اینک در میان دستانش قرار داشت. همان کتابی که سال‌ها آرزوی بودنش و به دست گرفتنش را دردل پرورانده بود.  سال‌های طولانی زندگی کرده و روز‌های خوب و بد فراوانی را از سر گذرانده بود. در تمام این مدت همواره می‌خواست که دانسته‌هایش را، آنچه را که پس از سال‌ها زندگی بر روی این کره‌ خاکی آموخته بود به دیگران بسپارد و اینک  آرزویش به حقیقت پیوسته بود. اما نمی‌توانست آنچه را که می دید باور کند. این کتاب او بود  که چاپ شده بود. این ساورای او بود!                            
   دیگر هراسی نداشت که نوشته‌هایش در کنج خانه بپوسد، همان بلایی که بر سر بسیاری از دوستان صاحب قلمش آمده بود. آن ها که سالهای سال با عشق و امید نوشته بودند آن چه را که می دیدند و ان چه را که حس می کردند اما هرگز کتابی را  ـ یا حتی چند برگ راـ که نامشان بر آن نقش بسته باشد ندیدند. اما اکنون او کتابش را در دست گرفته بود. اینک دوستان و آشنایان می توانستند به اندیشه‌هایش پی ببرند. اکنون مردم می توانستند از تجربیات حاصل از چند دهه عمرش بهره ببرند و راهش را ادامه دهند.                                                                         
     تک تک دوستانش را مجسم می‌کرد که کتاب را در دست می‌گیرند و با خواندن هرسطر آن لایه‌ای از حیرت چهره‌‌ شان را می‌پوشاند. چه لذتی داشت دیدن چهره‌ مبهوت آنهایی که سال‌ها با بی‌اعتنایی به نوشته‌های او روحش را آزرده بودند. آنهایی که عشق او به زبان و ادبیات آشوری را به سخره گرفته بودند، اما اکنون دیگر نمی‌توانستند بی اعتنا باشند.  و او سرانجام به وظیفه‌اش عمل کرده‌  و یک قدم برای پاسداری از این گنج مقدس تاریخی، این زبان باستانی که ملت‌ها و اقوام  بیشماری در جهان به آن سخن گفته بودند بردارد، زبانی که بسیاری از امپراطوری‌ها از طریق آن قدرت خود را اعمال کرده بودند. زبانی که فرزند مریم بدان موعظه کرده بود... رضایتی خوشایند سراسر وجودش را فرا گرفت. این او بود که از عهده‌ این وظیفه شاق برآمده و دین خود را به مردمش و به تاریخش و به تمدن جهانی  ادا کرده بود. این او بود.                                              
   برای چند لحظه طعم  پیروزی را احساس کرده بود. وه چه شیرین بود! پشت خود را به صندلی تکیه داد و تلاش کرد از این طعم لذت ببرد.  اما چیزی در اعماق وجودش او را می‌آزرد. حیرت زده از خود سوال کرد "چرا جانم آشفته است؟ چرا رضایت نمی‌دهد؟ چه می‌خواهد از من پیرمرد؟                            
     صاعقه ای باریک و ظریف ذهنش را درنوردید. ناگهان چشمانش را گشود و اندیشید" چه کسی این کتاب را خواهد خواند؟ چند تن از این مردم قادر به خواندن این کتاب هستند؟ این زبان مقدس چه خواهد شد؟ چه کسی آن را همچون جان شیرینش حراست خواهد کرد؟ وای اگر روزی فرا رسد که دیگر کسی کلمه  شلاما را بر زبان نیاورد! وای از روزی که کودکان  برای نوشتن  اَلَپ بیت قلم به دست نگیرند! وای..."                                                                           
   آهی عمیق از سینه‌اش بیرون آمد. قطرات اشک غم  بر روی چروک‌های بی‌شمار صورتش جاری شد. کتاب را روی میز گذاشت و خیره به دوردست‌‌ها بر جا ماند. صدایی نزدیک گفت" پدر بزرگ من می توانم اسم کتاب را بخوانم. سمکاد پتاخا  وید: ساو ـ رش زقاپا الپ: را، می شود ساورا. درست است؟ و پیرمرد بهت زده برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. جانی تازه گرفت خندید و گفت" بله ساورینای زیبای من، می شود ساورا!  بله ساورای دلربای من

No comments:

Post a Comment