فلورا قاجاریان
بیداری
سنگ
آن کس که دوستش می داشتم
در برهه ای از زمان
سنگ شد و بر جا ماند
او
عشق من و سراسر زندگیم بود
اکنون که سالها از آن شب سیاه می گذرد
من هستم
هستیم با یاد او
و همه سنگهای عالم عجین است. بیداری
ظهر تابستان است
در جنگلی انبوه
در سکون و آرامش محض
صدای غوک را می شنوم
خود را با عنکبوتی که با
جدیت تمام
بین تنه دو درخت تار می تند
هماهنگ می بینم
باد ملایمی می وزد
و کمی از سنگینی محیط می
کاهد
نگران آنم که مبادا کسی به
سراغم آید
و مرا از این بیداری باز
دارد!
No comments:
Post a Comment