در میان هزاران نفری که پای پیاده در حال فرار
بودند کاترینا بهمراه مادر و برادرش گام بر می داشت. خسته و تشنه بود و با سری
خونین و متورم سعی داشت طوری راه برود که عقب نماند ودر میان این هزاران تنی که
نالان و رنجور از دست عثمانی ها فرار می کردند گم نشود. طی مدتی که از شروع
راهپیمائی می گذشت کودکان بسیاری را دیده بود که گریه کنان به دنبال مادرانشان می
گشتند و آنها را صدا می کردند و مادرانی را هم دیده بود که از فرط ضعف و خستگی
دیگر قادر به حمل طفل خود نبودند و در حالی که شیون می زدند آنها را به حال خود
رها می کردند و با بقیه خانواده به راه خود ادامه می دادند. کودکانی را دیده بود که
دور مادر در حال مرگشان حلقه زده بودند و دست خود را به سوی آنها که از نزدیکشان
عبور می کردند دراز می کردند و فریاد می کشیدند."..نان...نان." همه این ها او را می ترساند و وامی داشت که به
سرعت قدمهایش بیفزاید تا از مادرش جدا نیفتد
یک ماه از روزی که خانه و کاشانه خود را ترک
کرده بودند می گذشت و آنها در میان هزاران آشوری روستاهای اطراف اورمیه در حال
فراراز مرگی بودند که ارتش عثمانی برایشان تدارک دیده بود. اما مرگ همچنان اطراف
آنهـا می چرخید و مترصد فرصتی بود تا طعمـه ای به چنگ آورد و صیدی
بگیرد. از همان لحظه که عثمانی ها واردسلماس شده بودند تـا آن هنــگام،
مرگ بی امان در تعقیب آنها بود و لحظه ای تنهایشان نمی گذاشت.
روزی را که دژخیمان عثمانی وارد خسروآباد شده
و شروع به قتل و غارت کردند خوب به یاد
داشت. همان روزی که پدر و برادر بزرگش را به همراه تعداد بیشماری از مردان پیر و
جوان به صف کردند و پس از خارج کردنشان از
روستا به گلوله بستند. همان روزی که برادر کوچکش را ازآغوش مادر بیرون کشیدند و بر
زمین زدند و کاترینا مغز سفید رنگش را دید که
از داخل جمجمه به بیرون تراوش کرد.
روزی دیگر را هم به یاد آورد که خواهر بزرگش خانمو را بزور برده بودند و
خانموی نگون بخت هر جا که توانسته بود با زغال نام خود را بر روی دیوار نوشته بود
با این امید که او را یافته و نجات دهند. اما دریغ که کسی نتوانسته بود پیدایش کند
وکاترینا دیگر هرگز او را ندید
دستش بی اختیار به سوی سرش رفت که باد کرده و
زخم عمیقی برداشته بود. زخم هنوز کاملأ جوش نخورده بود و هرازگاهی دردی که طاقتش
را طاق می کرد در کاسه سرش می پیچید و امانش را می برید. این زخم متعلق به روزی
بود که عثمانی ها بعد از فراغت از کشت و کشتار وارد خانه ها شدند و دست به غارت
اموال مردم کردند. به یاد آورد که پای دیوار یکی از خانه های همسایه نشسته بود و
به با بهت و حیرت آنچه را که در اطراف می
گذشت نگاه می کرد. شیون زنها، گریه
کودکان، صدای گلوله ها که از اینجا و آنجا شلیک می شد، ضربه ای که ناگاه بر سرش
فرود آمده بود و دردی که در جمجمه اش منفجر شده بود، همه را بیاد آورد. و یادش آمد
که چشمانش سیاهی رفته و بر زمین غلطیده بود. چشم که باز کرده بود هاجر خانم همسایه
دیوار به دیوارشان را دیده بود که بالای سرش ایستاده و زخمش را پاک می کرد. ومادرش را بیاد آورد
که شیون کنان آمده و او را به خانه بردهـ
بود.
یادش
آمد که دو سه روز بعد از آن، دو نفر از ژاندارمهای عثمانی وارد خانه شان شده بودند
تا هر چه را که باقی مانده بود غارت کنند و با دیدن او یکی از آنها گلنگدن را
کشیده بود تا با گلوله کارش را تمام کند اما مرگ این بار موفق نبود. آن عثمانی
دیگر گفته بود: "مرد چرا گلوله ات را حرام می کنی؟ این که بر جای خود مرده
است." و همین یک جمله او را از مرگ نجات داده بود و او اکنون در میان آن
هزاران نگون بختی بود که خانه و کاشانه شان را رها کرده بودند تا از مرگ بگریزد.
وای که در این مدت طولانی که هر ساعتش به
اندازه یک روز بود، چه ها دیده بود! او که تنها چهارده سال عمر داشت، انگار هزاران
سال زندگی کرده و عذاب کشیده بود. آنچه که کاترینا دیده بود، گرسنگی، تشنگی،
خستگی، هجوم گاه و بی گاه دشمن از پشت سر و کشته شدن چند تنی بود که قرعه مرگ به
نامشان افتاده بود. دیده بود پیرمردان و پیرزنانی را که دیگر قادر به ادامه راه
نبودند و فرزندانشان آنها را با کمی آب و نان، اگر داشتند، بر روی شاخه درختی می
گذاشتند تا طعمه حیوانات وحشی نشوند و به
انتظار مرگ طبیعی بنشینند. دیده بود کودکانی را که گریه کنان بدنبال پدر و مادر
خود می گشتند. دیده بود زن پا به ماه بخت برگشته ای را که در همان کارزار طفل خود
را به دنیا آورده، نافش را بریده و از سر ناچاری خود را در آب شرب شسته بود.
شمشیری عثمانی را هم دیده بود که شکم زن بارداری را شکافته و جنین نگون بخت بهمراه امعا و احشا خونین مادر
بیرون افتاده بود " وای ...وای....ای....من چه جانی دارم
که همه اینها را دیده وهنوز زنده ام!" این
کلامی بود که تا آخر عمر بر زبان کاترینا جاری می شد هر گاه که مصیبتی رخ می داد.
در این مواقع
کلمات بی اختیار بر زبانش جاری می شد زیرا همه صحنه های گذشته از جلوی چشمانش رژه می
رفت
.
این دسته از پناه جویان که کاترینا به همراه مادر و برادرش در میان آنها راه می
پیمود در نهایت به بغداد رسیدند. در بغداد در کمپ هایی که انگلیسیها برایشان ترتیب داده بودند مستقر شدند. در جایی
که نه هوایش هوای وطن و نه زمینش زمین وطن بود. چند سال بعد که کمپ ها برچیده شد
عده بسیاری از آشوری ها به روستاهای زادگاه خود باز گشتند. در بازگشت، روستاهایی
ویرانه و سوخته را دیدند که خالی از سکنه بود و زمینهایی سوخته و بی حاصل و خانه
هایی که اسکلت کشته شدگان را در خود پناه داده بودند تا تحویل بازماندگان بدهند.
آنها شروع به کشت و زرع کرده و روستاها را با عرق جبین خود دوباره آباد کردند اما داغی که دشمن بر روحشان گذاشت هرگز فراموش نشد.
No comments:
Post a Comment