پرستو فریاد زد "چه اتفاق جالبی؛ حتی یک تکه ابر در آسمان نیست، ستارهها کاملأ روشن هستند اما باران میبارد. آب و هوای اروپای شمالی واقعأ وحشتناک است. نی باران را دوست داشت اما این فقط ازخودخواهیاش بود." سپس قطرهی دیگری چکید. پرستو گفت "این مجسمه چه فایدهای دارد اگر نتواند جلوی باران را بگیرد؟ من باید دنبال یک کلاهک بخاری بگردم." و تصمیم گرفت از آنجا برود
اما قبل از اینکه بالهایش را باز کند سومین قطره هم چکید و او به طرف بالا نگاه کرد و چه دید؟ آه، چشمان شاهزادهی خوشبخت پر از اشک بود و قطرات اشک بر روی گونههای طلائی او جاری بود. صورتش در نور مهتاب چنان زیبا بود که دل پرستوی کوچک به رحم آمد. پرسید
"شما که هستید؟" مجسمه جواب داد "من شاهزادهی خوشبخت هستم." پرستو باز پرسید "پس چرا گریه میکنید؟ شما مرا کاملأ خیس کردهاید
مجسمه جواب داد
"زمانی که زنده بودم یک قلب انسانی داشتم. نمیدانستم اشک چیست زیرا در قصر زندگی میکردم، جائی که اندوه اجازهی ورود نداشت. در طول روز با دوستانم در باغ بازی میکردم و به هنگام غروب در تالار قصر مجلس رقص بر پا میکردم. اطراف قصر را دیوار بلندی احاطه کرده بود اما برای من هیچ اهمیتی نداشت که بپرسم پشت آن چه چیزی وجود داشت زیرا همهی چیزهای اطراف من خیلی زیبا بودند. درباریان مرا شاهزادهی خوشبخت صدا میکردند و من واقعأ خوشبخت بودم اگر که لذت همان خوشبختی باشد. پس به همین روش زندگی کردم و سپس از دنیا رفتم. و اکنون که مردهام آنها مرا اینجا، در چنان جای بلندی گذاشتهاند که بتوانم تمامی زشتیها و بدبختیهای شهرم را ببینم و اگر چه قلبم از سرب است اما هنوز چارهای جز گریه ندارم." پرستو با خود گفت "چه! مگر او از طلای خالص نیست؟"، زیرا بیش از آن مودب بود که چنین سوال شخصی را با صدای بلند بپرسد
مجسمه با صدائی آهنگین و آرام ادامه داد
"کمی دور در یک خیابان کوچک خانهای فقیرانه قرار دارد که یکی از پنجرههای آن باز است و از میان آن میتوانم زنی را ببینم که پشت یک میز نشسته است. صورتش باریک و خسته است و دستهای قرمز زبری دارد که در اثر سوزن سوراخ سوراخ شده است زیرا او یک خیاط است. او مشغول گلدوزی گلهای ساعتی روی یک پیراهن ساتن برای یکی از دوستداشتنیترین ندیمههای ملکه است تا آن را در مجلس رقص آیندهی دربار بپوشد. در بستری در یک گوشهی اطاق، پسر کوچک بیمارش خوابیده است. او تب دارد و پرتقال میخواهد. مادرش چیزی به جز آب رودخانه ندارد که به او بدهد به همین دلیل پسر کوچک گریه میکند. پرستو، پرستو، پرستوی کوچک، آیا یاقوت مرا از دسته شمشیر بیرون میآوری و برای او میبری؟ پاهای من به این ستون بسته شده و من نمیتوانم حرکت کنم
پرستو جواب داد
"در مصرمنتظر من هستند. دوستانم بالا و پایین نیل پرواز میکنند و با گلهای نیلوفر بزرگ گفتگو میکنند. آنها بزودی در مقبرهی شاه کبیر به خواب میروند. خود شاه آنجا در تابوت رنگ شدهاش قرار دارد. او را در پلاستیک زردی پیچیده و با داروهای ویژهای مومیایی کردهاند. دور گردنش زنجیری از یشم کمرنگ دارد و دستهایش شبیه برگهای پژمرده هستند
شاهزاده گفت
"پرستو، پرستو، پرستوی کوچک، آیا تو برای یک شب پیش من نمیمانی تا پیغامبر من باشی؟ آن پسر کوچک بسیار تشنه است و مادرش هم بسیار غمگین." پرستو جواب داد "فکر نمیکنم که علاقهای به پسربچهها داشته باشم. تابستان گذشته هنگامی که روی رودخانه ساکن بودم، آنجا دو پسر بچهی بیادب بودند که همیشه به طرف من سنگ پرتاب میکردند. البته آنها هرگز نتوانستند مرا بزنند؛ زیرا ما پرستوها به خوبی به دورها پرواز میکنیم و بعلاوه من از خانوادهای هستم که به چابکی مشهور است، اما به هر حال این کار، بیاحترامی بود
اما شاهزادهی خوشبخت چنان غمگین بود که پرستوی کوچک بسیار ناراحت شد. او گفت
"اینجا خیلی سرد است؛ اما من یک شب پیش تو میمانم و پیغامبر تو خواهم شد." شاهزاده گفت "پرستوی کوچک، سپاسگزارم." سپس پرستو یاقوت بزرگ را از دستهی شمشیر شاهزاده جدا کرد و در حالی که آن را به منقار خود گرفته بود بر فراز بامهای شهر پرواز کرد و رفت
او برج کلیسای جامع شهر یعنی جایی که مجسمههای فرشتههایی از جنس مرمر سفید در آن قرار داشتند را پشت سر گذاشت. او از بالای کاخ نیز گذشت و صدای رقص را شنید. یک دختر زیبا با محبوب خود روی بالکن آمد. او به دختر گفت
"ستارهها چه شگفتانگیزند و عشق چه قدرت شگفتانگیزی دارد!"
دختر جواب داد "امیدوارم لباس من برای مجلس رقص حکومتی به موقع آماده شود. من سفارش دادهام تا گلهای ساعتی روی آن گلدوزی کنند، اما خیاطها بسیار تنبل هستند
پرستو از روی رودخانه گذشت و فانوسهای آویزان از دیرک کشتیها را دید. او از روی گتو گذشت و یهودیهای پیر را دید که با یکدیگر چانه میزدند و سکههای مسی را وزن میکردند. سرانجام به خانهی فقیرانه رسید و به داخل آن نگاه کرد. پسر کوچک تبدار در بسترش سرفه میکرد، و مادرش از فرط خستگی، خوابآلود افتاده بود. پرستو داخل شد و یاقوت بزرگ را کنار انگشتانهی زن، روی میز گذاشت. سپس در حالی که با بالهای خود پیشانی پسر را باد میزد به آهستگی اطراف بستر پرواز کرد. پسر گفت "چقدر احساس خنکی میکنم ؛ من حتمأ خوب شدهام" و در خواب خوشایندی فرو رفت
روز بعد پرستو به سمت بندر پرواز کرد. او روی دیرک یک کشتی بزرگ نشست و به ملاحانی که با طناب مشغول خالی کردن صندوقهای بزرگی از داخل سوراخ بودند نگاه کرد. آنها همزمان با بالا آمدن سینه فریاد میزدند "هی وا هوی!". پرستو فریاد زد "من به مصر میروم" اما کسی اهمیت نداد و هنگامی که ماه بالا آمد او به سوی شاهزادهی خوشبخت پروازکرد
پرستو گفت
"من آمدهام تا با شما خداحافظی کنم." شاهزاده گفت "پرستو، پرستو، پرستوی کوچک، آیا یک شب دیگر هم پیش من میمانی؟" پرستو جواب داد " اکنون زمستان است و به زودی برف خواهد بارید. در مصر خورشید در بالای درختان نخل، گرم است و تمساحها روی گِل دراز کشیدهاند و با کرختی به اطراف خود نگاه میکنند. دوستان من مشغول ساختن آشیانهای در معبد بعلبک هستند و کبوتران سفید و صورتی به آنها نگاه میکنند و بغبغو سرمیدهند. شاهزادهی عزیز، من باید شما را ترک کنم، اما هیچگاه فراموشتان نخواهم کرد و بهار آینده برای شما دو جواهر زیبا به جای آنها که از دست دادهاید خواهم آورد. یاقوت قرمز باید قرمزتر از از یک گل سرخ و یاقوت آبی باید به رنگ آبی دریای بزرگ باشد
شاهزاده گفت
"در میدان پایین، یک دختر کوچک کبریتفروش ایستاده است. او کبریتهایش را در جوی انداخته است و تمام آنها خراب شدهاند. اگر پولی به خانه نبرد، پدرش او را کتک خواهد زد و به همین دلیل در حال گریه است. او کفش و جورابی ندارد و سر کوچکش برهنه است. چشم دیگرم را بکن و به او بده تا پدرش او را نزند
پرستوی کوچک گفت
"یک شب دیگر هم پیش تو خواهم ماند، اما نمی توانم چشمت را بیرون بیاورم زیرا آن هنگام کاملأ کور خواهی شد." شاهزاده گفت "پرستو، پرستو، پرستوی کوچک، فرمان مرا انجام بده
پس پرستو چشم دیگر شاهزاده را بیرون آورد و با آن پایین رفت. او در یک چشم به هم زدن به پشت دختر کبریت فروش رفت و جواهر را در کف دستش لغزاند. دختر کوچک فریاد زد
"چه تکهی شیشهی زیبایی!" و خندان به سوی خانه دوید
سپس پرستو پیش شاهزاده بازگشت و گفت
"شما اکنون کاملأ کور هستید، پس من همیشه با شما میمانم." شاهزادهی بیچاره گفت "نه پرستوی کوچک، تو باید به مصر بروی." پرستو گفت "من همیشه با شما میمانم." و روی پاهای شاهزاده خوابید
تمام روز بعد، او روی شانهی شاهزاده نشست و برای او داستانهایی از آنچه در سرزمینهای عجیب دیده بود تعریف کرد. برای او از لکلکهای قرمز گرمسیری که در سواحل نیل روی خطوط طولانی میایستادند و از ماهی طلایی که در منقارشان داشتند گفت؛ از مجسمهی ابوالهول که به قدمت خود جهان است و در صحرا زندگی میکند و از هر چیزی آگاه است؛ از تاجرانی که به آهستگی در کنار شترهایشان راه میپیمایند و در دستانشان مهرههایی از کهربا حمل میکنند؛ از پادشاه کوهستانهای ماه که به سیاهی آبنوس است و بلور یزرگی را میپرستد، از مار سبز بزرگی که در یک درخت نخل میخوابد و از بیست کاهنش که او را با کیکهای عسلی تغذیه میکنند؛ و از پیگمههایی (کوتولههایی) که در دریاچهای بزرگ، روی برگهای عظیمِ و صاف کشتی میرانند و همیشه با پروانهها در جنگ هستند
شاهزاده گفت
"پرستوی کوچک عزیز، تو از چیزهای شگفتانگیزی برای من تعریف میکنی اما شگفتانگیزتر از هر چیز، رنج بردن زنان و مردان است. هیچ رازی به بزرگی بدبختی نیست. پرستوی کوچک، برفراز شهر من پرواز کن و به من بگو آنجا چه میبینی
پس پرستو برفراز شهر بزرگ پرواز کرد و ثروتمندان را دید که در خانههای خود شادی میکنند در حالی که گدایان در دروازهی خانههای آنها نشسته بودند. او در کوچههای تاریک پرواز کرد و چهرههای سفید کودکان گرسنه را دید که با بیحالی به خیابانهای سیاه نگاه میکردند. زیر طاق یک پل، دو پسربچه در میان بازوان یکدیگر دراز کشیده بودند تا خود را گرم کنند. آنها گفتند
"چقدر گرسنه هستیم!" نگهبان فریاد زد "شما نباید اینجا دراز بکشید." و آندو در زیر باران دور شدند
پس از آن پرستو پیش شاهزاده بازگشت و آنچه را که دیده بود برای او بازگو کرد. شاهزاده گفت "من با طلای خالص پوشانده شدهام، تو باید برگ برگِ آن را بکنی و به فقیرانم بدهی؛ زندهها همیشه فکر میکنند که طلا باعث خوشبختی آنها خواهد شد
پرستو برگ برگ طلای خالص را کند تا اینکه شاهزاده ظاهری کاملأ زشت و خاکستری پیدا کرد. پرستو برگ برگ طلای خالص را برای فقرا برد و چهرههای کودکان سرختر شد، و آنها خندیدند و در خیابان بازی کردند و فریاد زدند "اکنون ما نان داریم
پس از آن برف بارید و بعد از برف بخبندان شد. خیابانها بسیار روشن و درخشان بودند ونمایی نقرهای داشتند. قندیلهای یخ درازی همچون خنجرهای بلوری از لبهی بام خانهها آویزان بودند، همه مردم خز پوشیده بودند و پسر بچهها کلاههای قرمز رنگ بر سر گذاشته و روی یخ اسکیت میکردند
پرستوی کوچک بیچاره، هر روز بیش از پیش احساس سرما میکرد اما شاهزاده را ترک نمیکرد، زیرا که او را بسیار دوست داشت. هنگامی که نانوا متوجه نبود، او خرده نانها را از بیرونِ درِ نانوایی برمی داشت و سعی میکرد تا با بههم زدن بالهایش خود را گرم کند. اما سرانجام فهمید که خواهد مرد. او فقط آنقدر قدرت داشت که یک بار دیگر تا روی شانهی شاهزاده پرواز کند. زیر لب گفت
"خداحافظ شاهزادهی عزیز! آیا اجازه میدهی دست شما را ببوسم
شاهزاده گفت "پرستوی کوچک، من خوشحالم که بالاخره یه مصر میروی، تو مدت طولانی اینجا ماندهای، اما باید لبهای مرا ببوسی زیرا من تو را بسیار دوست دارم." پرستو گفت "من به مصر نمی روم. من به خانهی مرگ میروم. مرگ برادر خواب است، این طور نیست؟" و لبهای شاهزاده خوشبخت را بوسید و افتاد و جان داد. در همان لحظه صدای ترک قابل توجهی از داخل مجسمه به گوش رسید. در واقع این قلب سربی او بود که دو تکه شد زیرا یخبندان وحشتناکی بودصبح روز بعد شهردار به همراه مشاوران شهر مشغول قدم زدن در میدان بود. هنگامی که از کنار ستون گذشتند او نگاهی به بالا و به مجسمه انداخت و گفت "شاهزادهی خوشبخت چه کهنه به نظر میرسد!" مشاور شهر که همیشه با شهردار موافقت میکرد، فریاد زد "عزیز من! چقدر هم کهنه!" و بالا رفتند تا نگاهی به آن بیندازند
در واقع شهردار گفت
"یاقوت شمشیرش افتاده، چشمانش از بین رفتهاند و او دیگر طلائی نیست، او فقط کمی بهتر از یک گدا است." مشاوران شهرگفتند "کمی بهتر از یک گدا." شهردار ادامه داد "و در ضمن یک پرندهی مرده روی پاهای او هست. ما واقعأ باید اعلامیهای صادر کنیم که پرندگان اجازه ندارند اینجا بمیرند." و منشی شهر پیشنهاد او را یادداشت کرد
پس آنها مجسمهی شاهزادهی خوشبخت را پایین آوردند. پروفسور هنر دانشگاه گفت "از آنجا که دیگر زیبا نیست پس دیگر به درد نمیخورد." سپس مجسمه را در یک کوره ذوب کردند و شهردار، اجتماعی برپا کرد تا تصمیم بگیرند با فلز آن چکار کنند. او گفت "البته ما باید مجسمهی دیگری داشته باشیم و باید مجسمهای از خودم باشد." هر یک از مشاوران شهر گفت"مجسمهی خودم" و با هم جر و بحث کردند. و تا آخرین لحظهای که صدایشان را میشنیدم هنوز در حال جر و بحث بودند
ناظر کارگران در ریختهگری گفت "چه چیز عجیبی!، این قلب سربی شکسته در کوره ذوب نخواهد شد. ما باید آن را دور بیندازیم." پس آن را روی یک پشتهی خاک ، جایی که پرستوی مرده افتاده بود انداختند
خداوند به یکی از فرشتگانش گفت "دو شیئ خیلی ارزشمند شهر را برای من بیاور"؛ و فرشته قلب سربی و پرندهی مرده را برای او آورد. خداوند گفت "تو انتخاب درستی کردهای، زیرا در باغ بهشت من این پرندهی کوچک باید برای همیشه آواز بخواند، و در شهر طلاییام شاهزادهی خوشبخت باید مرا ستایش کند
No comments:
Post a Comment