Email: shamiram5@gmail.com

انجمeEmail: shamiram5@gmail.com
ن زنان آشوری -Emai تهران - ایران

Wednesday, October 8, 2014

                داستان یک بازمانده   

   در سال 1974، در ارتفاعات کردستان در شمال عراق، زنی بر در یک خانه واقع در بخش آشوری نشین شهر کرکوک کوبید. صاحب خانه در را گشود و زن سالمند کردی را مشاهده کرد. به گفته میخائیل، او از این دیدار چنان آشفته و شوکه شده بود که بلافاصله بعد از آن، در اطاق نشیمن خود نشست و به مدت دو ساعت با صدای بلند گریه کرد
   میخائیل ماحصل این دیدار را یادداشت کرد و آن را به مدت سیزده سال حفظ کرد و دمورد آن با هیچ کس صحبتی نکرد. وی در سال 1985 به شیکاگو (امریکا) مهاجرت کرد. در 1986 او نوشته اش را به دلیله داد که در 1984 به شیکاگو مهاجرت کرده بود. هنگامی که دلیله از او پرسید که چرا درهمان زمان چیزی در مورد یادداشت خود به او نگفته است، میخائیل جواب داد که در آن زمان او می خواست  مانع از ناراحتی وی از یادآوری آن قتل عام که جان پدر خودش (دلیله) را نیز گرفته بود شود؛ زیرا این واقعه برای او یادآور خاطرات بسیار دردناکی بود. اما اکنون احساس می کرد که دلیله و خانواده اش این حق را داشتند که از قضیه آگاه شوند و این موضوع باید به اطلاع همه می رسید تا قتل عام هرگز فراموش نشود. دلیله در 1986 و میخائیل در 1987 به رحمت ایزدی پیوستند.
   یادداشت میخائیل که به آشوری نوشته شده بود چنین است: بعد از شنیدن صدای درمیخائیل در را باز کرد. زنی به زبان کردی و آشوری دست و پا شکسته چنین گفت:                  
"همسایه شما مرا به اینجا فرستاد."
 آیا کمکی از دست من برمی آید؟ "    بله. من به دنبال اقوامم می گردم. من به همسایه عرب شما گفتم که آشوری هستم و او مرا به اینجا فرستاد.
"اسم شما چی است؟" 
" اسم کردی من نورِز است. اما اسم آشوری من شوشن است."   
"شما آشوری هستید یا کرد؟"    
"من آشوری هستم. در سال 1903 در ترکیه به دنیا آمدم. من از دهکده ایشتازین هستم. پدرم یوخنه داوید بود
"مادرم، پدرم و دو برادرم درسال 1915 توسط یک کرد کشته شدند. او از جان من گذشت و مجبورم کرد که با او ازدواج کنم. من می خواهم اقوام خودم را پیدا کنم. من دو عمو و یک دائی و یک خاله دارم."
سامی آنها چیست
"عموی های من زایا و تاوِر نام  داشتند. خاله ام باتِشوا و برادرش پولوس بود. زایا ازدواج کرده بود و یک پسر به اسم متی و یک دختر به اسم دلیله داشت."
"زنی به اسم دلیله چهار خانه دورتر از ما زندگی می کند. من تقریبأ مطمئنم که از روستای ایشتازین است." 
"دلیله؟ دخترِ عمو زایا؟"
"من مطمئن نیستم. بگذار ببینم زنم چیزی در این مورد می داند؟ لطفأ بفرمائید داخل."
طبق گفته میخائیل، او به داخل خانه رفت و از همسرش پرسید که آیا نام پدر دلیله زایا بوده و آیا او از روستای ایشتازین است؟  
"همسر من می گوید که دلیله دختر زایا و از روستای ایشتازین است. به احتمال زیاد آنها قوم و خویش هستند."   
میخائیل بعد ها گفت که اشک در چشم های شوشن حلقه زده بود و در حالی که به دوردستها خیره شده بود به مدت پنج دقیقه ساکت مانده بود.  
"من فکر می کنم که شما زن خوش شانسی هستید. بیائید، بگذارید من شما را پیش او ببرم."
او فریاد زد: "نه"
"اما شما برای همین آمده اید، این طور نیست؟"
"بله...اما نمی توانم بمانم، من الان یک کرد هستم، من فرزند و نوه دارم."
"شما مجبور نیستید بمانید، فقط او را ببینید."
"من...اگر او را ببینم  دیگر نمی توانم از اینجا بروم. من...الان یک مسلمان هستم."
"کجا زندگی می کنید؟"
"سلیمانیه."
"شما راه درازی را طی کرده اید. اگر او فامیل شماست نباید بدون دیدن او اینجا را ترک کنید."  "نه! نه! من همین الان باید بروم." 
میخائیل گفت که شوشن با چابکی مانند تیری که از کمان رها شود به راه افتاد و دیگر هیچ گاه دیده نشد. 
         منبع: آژانس خبری بین المللی آشوری (آینا)  

No comments:

Post a Comment